بـسـیـار دیـده مـى شـد کـه پـیـامبر اسلام (ص ) حسن (ع ) و حسین (ع ) رادر آغوش مى گرفت و مى بوسید.
روزى آن دو را در بغل گرفت وبوسید.
شخصى که حضور داشت , وقتى علاقه پیامبر و رفـتـار وى رابـااطفال دید به فکر فرو رفت و پیش خود گفت : آیا تا به حال در اشتباه بوده ام ؟ آیا روش اسـلام در تـربـیت فرزند این است ؟ اگر این طور است پس من در این مساله بسیار کوتاهى کرده ام .
بـه پـیـامبر نزدیک شد و در حالى که خجالت مى کشید سخن بگوید,عرض کرد: یا رسول اللّه من داراى ده فرزند کوچک و بزرگ هستم ,اماتاکنون هیچ یک از آنها را نبوسیده ام .
پـیـامـبر از گفته او به قدرى ناراحت شد که رنگ چهره مبارکشان تغییر کرد.
ایشان به او فرمود: خـداوند مهر و محبت را از قلب توبیرون کرده است .
آن کس که به کودکان ما رحم نمى کند و به بزرگ مااحترام نمى گذارد
از اسکندر رومى (شاه معروف یونانى که در سالهاى 323 تا 336 قبل از میلاد بر جهان حکومت مى کرد و بسیارى از کشورها را فتح نمود)پرسیدند: ((چگونه کشورهاى شرق و غرب را گرفتى و فتح کردى ؟ با اینکه شاهان پیشین نسبت به تو ثروت و عمر و لشگر بیشترى داشتند، ولى نتوانستند مانند تو پیشروى کنند؟ ))
اسکندر در پاسخ گفت : ((به یارى خداوند متعال به هر کشورى که دست یافتم ، به مردمش ستم نکردم و نام بزرگان را به بدى یاد ننمودم .))
بزرگش نخوانند اهل خرد |
که نام بزرگان به زشتى برد |
کنیزکى از اهالى چین را براى یکى از شاهان به هدیه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آمیزش کند. او تمکین نکرد. شاه خشمگین شد و او را به غلام سیاهى بخشید.
آن غلام سیاه به قدرى بدقیافه بود که لب بالایش از دو طرف بینیش بالاتر آمده بود و لب پایینش به گریبانش فرو افتاده بود، آن چنان هیکلى درشت و ناهنجار داشت که صخرالجن (137) از دیدارش مى رمید و عین القطر (138) از بوى بد بغلش مى گندید:
تو گویى تا قیامت زشترویى |
بر او ختم است و بر یوسف نکویى (139) |
چنانکه شوخ طبعان لطیفه گو مى گویند:
شخصى نه چنان کریه منظر |
کز زشتى او خبر توان داد(140) |
آنکه بغلى نعوذ باالله |
مردار به آفتاب مرداد |
این غلام سیاه که در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن کنیز آمیزش کرد. صبح آن شب ، شاه که از مستى بیرون آمده بود، به جستجوى کنیز پرداخت . او را نیافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگین شد و فرمان داد که غلام سیاه را با کنیز محکم ببندند و بر بالاى بام کوشک ببردن و از آنجا به قعر دره گود بیفکنند.
یکى از وزیران پاک نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز کرد و گفت : ((غلام سیاه بدبخت را چندان خطایى نیست که درخور بخشش نباشد، با توجه به اینکه همه غلامان و چاکران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. ))
شاه گفت : ((اگر غلام سیاه یک شب همبسترى با کنیز را، تاءخیر مى انداخت چه مى شد؟ که اگر چنین مى کرد، من خاطر او را به عطاى بیش از قیمت کنیز، شاد مى نمودم . ))
وزیر گفت : اى پادشاه روى زمین ! آیا نشنیده اى که :
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید |
تو مپندار که از پیل دمان (141) اندیشد |
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان |
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد(142) |
شاه از این لطیفه فرح بخش وزیر، خوشش آمد و به او گفت : ((اکنون غلام سیاه را بخشیدم ، ولى کنیزک را چه کنم ؟ ))
وزیرگفت : کنیزک را نیز به غلام سیاه ببخش ، زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است .
هرگز آن را به دستى مپسند |
که رود جاى ناپسندیده |
تشنه را دل نخواهد آب زلال |
نیم خورده دهان گندیده |
هنگامى که هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسى ) بر سرزمین مصر، مسلط گردید گفت : ((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) که بر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعاى خدایى کرد، من این کشور را جز به خسیس ترین غلامان نبخشم .))
از این رو هارون غلام سیاهى به نام خصیب داشت که بسیار نادان بود، او را طلبید و فرمانروایى کشور مصر را به او بخشید.
گویند: آن غلام سیاه به قدرى کودن بود که گروهى از کشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: ((پنبه کاشته بودیم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.))
غلام سیاه در پاسخ گفت : ((مى خواستید پشم بکارید!)) (132)
اگر دانش به روزى (133) در فزودى |
ز نادان تنگ روزى تر نبودى |
به نادانان چنان روزى رساند |
که دانا اندر آن عاجز بماند |
بخت و دولت به کاردانى نیست |
جز بتاءیید آسمانى نیست |
او فتاده (134)است در جهان بسیار |
بى تمیز (135) ارجمند و عاقل خوار |
کیمیاگر (136) به غصه مرده و رنج |
ابله اندر خرابه یافته گنج |
زندگى با نشاط، بدون تفریحات سالم میسر نیست تفریحات مخصوصا براى آنان که سرو کراشان بیشتر با فکر و مغز است لازم تر است ولى بطور کلى هر کس نسبت به کار و پیشه اى که دارد بایستى تفریح متناسبى هم داشته باشد.