با گروهى از بزرگان در کشتى نشسته بودم . کشتى کوچکى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتى کوچک ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یکى از بزرگان به کشتیبان گفت : ((این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنى ، براى هر کدام پنجاه دینار به تو مى دهم . ))
ادامه مطلب ...
یکى از پسران هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسى ) در حالى که بسیار خشمگین بود نزد پدر آمد و گفت : ((فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.))
هارون ، بزرگان دولت را احضار کرد و به آنها گفت : ((جزاى چنین شخصى که فحش ناموسى داده است چیست ؟ ))
یکى گفت : جزایش ، اعدام است . دیگرى گفت : جزایش بریدن زبانش است . سومى گفت : جزایش مصادره اموال او به عنوان تاوان است . چهارمى گفت : جزایش تبعید است .
هارون به پسرش رو کرد و گفت : اى پسر! بزرگوارى آن است که او را عفو کنى و اگر نمى توانى ، تو نیز مادر او را دشنام بده ، ولى نه آنقدر که انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:
نه مرد است آن به نزدیک خردمند |
که با پیل دمان (124) پیکار جوید |
بلى مرد آنکس است از روى محقیق |
که چون خشم آیدش باطل نگوید |
یکى از وزیران به زیر دستانش رحم و احسان مى کرد و همواره واسطه نیکى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر کارى ، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانى شد). همه کارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى کردند و ماءمورین زندان ، نسبت به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملکت به سپاسگزارى از نیکیهاى او زبان گشودند. به این ترتیب همه به عنوان حقشناسى ، ذکر خیر او مى نمودند، تا اینکه شاه او را بخشید و آزاد کرد. یکى از صاحبدلان (اهل باطن ) از این ماجرا آگاه شد و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى |
بوستان پدر فروخته به (122) |
پختن دیگ نیکخواهان را |
هر چه رخت سر است سوخته به (123) |
با بداندیش هم نکویى کن |
دهن سگ به لقمه دوخته به |
شیادى (118) بر زلف سرش ، گیسوهایى بافت ((و خود را به شکل علویان (فرزندان على علیه السلام ) در آورد، با توجه به اینکه بافتن گیسو در آن عصر در میان فرزندان على علیه السلام معمول بود )) او با این کار، خود را به عنوان علوى معرفى کرد و به میان کاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد که از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصیده اى (که سراینده اش شاعر دیگر بود) خواند و وانمود کرد که آن قصیده را او سروده است .(119)
شاه او را تشویق کرد و جایزه فراوان به او بخشید.
یکى از ندیمان (همنشینان ) شاه که در آن سال از سفر دریا باز گشته بود، گفت : ((من این شخص (شیاد ) را در عید قربان در شهر بصره دیدم . )) معلوم شد که او به حج نرفته و حاجى نیست .
یکى از حاضران دیگر گفت : من این شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطیه (کنار فرات ) مى زیست . بنابراین او علوى نیست .
قصیده او را نیز در دیوان انورى (120) یافتند، که از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد که او را بزنند و سپس از آنجا تبعید نمایند تا آن همه دروغ پیاپى نگوید.
او در این لحظه به شاه رو کرد و گفت : ((اى فرمانرواى روى زمین ، اجازه بده یک سخن دیگر به تو بگویم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى که فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببینم آن سخن چیست ؟
شیاد گفت :
غریبى گرت ماست پیش آورد |
دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ |
اگر راست مى خواهى از من شنو |
جهان دیده ، بسیار گوید دروغ (121) |
شاه با شنیدن این سخن خندید و گفت : ((او از آغاز عمر تاکنون سخنى راست تر از این سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شیاد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.
انوشیروان (یکى از شاهاه معروف ساسانى )چند وزیر داشت ، آنها با هم درباره یکى از کارهاى مهم کشور به مشورت پرداختند و هر یک از آنها داراى رایى بود و راءى دیگران را نمى پسندید. بوذرجمهر(وزیر برجسته انوشیروان ) راءى انوشیروان را برگزید. وزیران در غیاب شاه به بوذرجمهر گفتند: ((چرا راءى شاه را برگزیدى ؟ راءى او چه امتیازى نسبت به راءى چندین حکیم داشت ؟ ))
بوذرجمهر در پاسخ گفت : از آنجا که نتیجه کارها و راءى ها روشن نیست و در مشیت و خواست الهى است و معلوم نیست که آیا نتیجه ، خوب است یا بد، بنابراین موافقت با راءى شاه بهتر است ، زیرا اگر نتیجه آن بد شد، به خاطر پیروزى از شاه ، از سرزنش او ایمن باشم :
خلاف راءى سلطان راءى جستن |
به خون خویش باشد دست شستن |
اگر خود روز را گوید: شب است این |
بباید گفتن ، آنک ماه و پروین (117) |