فقیرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت . آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.(110)
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت ، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت :
پادشه پاسبان درویش است |
گرچه رامش به فر دولت او است (111) |
گوسپند از براى چوپان نیست |
بلکه چوپان براى خدمت او است |
یکى امروز کامران بینى |
دیگرى را دل از مجاهده (112) ریش |
روزکى چند باش تا بخورد |
خاک مغز سر خیال اندیش (113) |
فرق شاهى و بندگى برخاست |
چون قضاى نوشته (114) آمد پیش |
گر کسى خاک مرده باز کند |
ننماید توانگر و درویش (115) |
سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : ((حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم .))
فقیر وارسته پاسخ داد: ((حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى . ))
شاه گفت : مرا نصیحت کن .
فقیر وارسته گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست |
کین دولت و ملک مى رود دست به دست |