در زمانهاى قدیم ، حاکم ظالمى بود که هیزم کارگرهاى فقیر را به بهاى اندک مى خرید و آن را به قیمت زیاد به ثروتمندان مى فروخت . صاحبدلى (یکى از اهل باطن ) از نزدیک او عبور کرد و به او گفت :
مارى تو که کرا ببینى بزنى |
یا بوم که هر کجت نشینى نکنى (107) |
زورت از پیش مى رود با ما |
با خداوند غیب دان نرود |
زورمندى مکن بر اهل زمین |
تا دعایى بر آسمان برود |
حاکم ظالم از نصیحت آن صاحبدل ، رنجیده خاطر شد و چهره در هم کشید و به او بى اعتنایى کرد، تا اینکه یک شب آتش آشپزخانه به انبار هیزم اوفتاد و همه دارایى او سوخت و به خاکستر مبدل شد.
از قضا روزگار، همان صاحبدل روزى از نزد آن حاکم عبور مى کرد، شنید حاکم مى گوید: ((نمى دانم این آتش از کجا به سراى من افتاد؟))
به او گفت : ((این آتش از دل فقیران به سراى تو افتاد.)) (یعنى آه دل تهى دستان رنجدیده ، خرمن هستى تو را بر باد داد.))
حذر کن ز درد درونهاى ریش (108) |
که ریش درون عاقبت سر کند |
بهم بر مکن (109) تا توانى دلى |
که آهى جهانى به هم بر کند |
و بر روى تاج کیخسرو (فرزند سیاوش ، شاه باستانى ) چنین نوشته بود:
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز |
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت |
چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما |