(عمرو لیث صفارى دومین پادشاه خاندان صفارى (265 - 287 ه ق ) برادر یعقوب لیث ، غلامانى داشت ) یکى از غلامانش فرار کرده بود، چند نفر به دنبال او رفتند و او را گرفته ، نزد شاه آوردند. یکى از وزیران شاه که نسبت به آن غلام سابقه سویى داشت ، به شاه گفت :
((این غلام را اعدام کن تا سایر غلامان مانند او فرار نکنند.))
آن غلام با کمال فروتنى به شاه گفت :
هرچه رود بر سرم چون تو پسندى روا است |
بنده چه دعوى کند؟ حکم خداوند راست (101) |
ولى از آنجا که من پرورده نعمت شما خاندان هستم ، نمى خواهم در قیامت به خاطر ریختن خون من ، گرفتار قصاص گردى ، اجازه بده این وزیر را (که سعى در اعدام من مى کند) بکشم ، آنگاه به خاطر قصاص او، مرا اعدام کن ، تا به حق مرا کشته باشى و در قیامت ، بازخواست نشوى .
شاه از پیشنهاد او، بى اختیار خندید و به وزیر گفت : ((مصلحت چه مى دانى ؟)) وزیر گفت : براى خدا، به عنوان صدقه گور پدرت ، این بیچاره را آزاد کن ، تا بلایى به سر من نیاورد، گناه از من است و سخن حکیمان درست است که گویند:
چو کردى با کلوخ انداز پیکار |
سر خود را به نادانى شکستى |
چو تیر انداختى بر روى دشمن |
چنین دان کاندر آماجش نشستى |