-
آوردهاند که یکى از حجاج در راه مکه، از کاروان بازماند و در بیابان تنها شد . در آن بادیه مىرفت با به جایى رسید .
خانهاى کهنه دید . بدان سو رفت . در زد . پیرزنى در خانه گشود . حاجى سلام کرد و زن او را خوشامد گفت.
حاجى گفت: من مردى در راه ماندهام و چند روز است که غذا نخوردهام . اگر طعامى دارى، مراد ده تا بخورم . زن گفت: در این وادى، ماران بسیارند . برو و یک دو مار بگیر و بیاور تا من بپزم و بخوریم . مرد متحیر شد و گفت: من مار ندانم گرفت.
زن گفت: بیا تا با هم برویم و من مار گیرم . ساعتى در وادى بگشتند؛ چهار مار بزرگ گرفت و آورد و سر و دم آنها بزد و آتش بیفروخت و مار بر آتش نهاد . مرد از غایت گرسنگى، آن را خورد . پس به آب محتاج گشت.
زن گفت در این نزدیکىها، چشمهاى است؛ برو و همان جا آب بنوش . آن مرد، بر سر آن چشمه آمد . آبى دید بسیار نامطبوع و بدبو و گل آلود. چارهاى جز نوشیدن ندید . چون باز آمد، زن را گفت:اى مادر!چنین جاى بدین ناخوشى، چرا ماندى و عمر تباه مىکنى؟ پیر زن گفت: در جهان بهتر از این بیابان، جایى براى زیستن نیست.
مرد گفت: در شهر ما، آبهاى فراوان و باغهاى پر نعمت هست و انواع میوهها و درختان و غذاهاى مطبوع. ما هرگز ندانسته بودیم که ماران را بتوان خورد.
پیرزن گفت: در آن جا که شما روزگار مىگذرانید و نعمت و آسایش آن بسیار است، آیا کسى بر کسى ستم هم مىکند؟
گفت: شاهان و ملوک، ستمهاى بزرگ مىکنند و مردمان، بر یکدیگر ستمهاى خرد، گاه روا مىدارند.
زن گفت: (( آن نعمتها که گفتى در چنان جایى، بتر از زهر باشد و این زهر در دامن فراغت، خوشتر از همه نعمتها است . ))