زهر، خوش‏تر

-

آورده‏اند که یکى از حجاج در راه مکه، از کاروان بازماند و در بیابان تنها شد . در آن بادیه مى‏رفت با به جایى رسید .

 خانه‏اى کهنه دید . بدان سو رفت . در زد . پیرزنى در خانه گشود . حاجى سلام کرد و زن او را خوشامد گفت.
حاجى گفت: من مردى در راه مانده‏ام و چند روز است که غذا نخورده‏ام . اگر طعامى دارى، مراد ده تا بخورم . زن گفت: در این وادى، ماران بسیارند . برو و یک دو مار بگیر و بیاور تا من بپزم و بخوریم . مرد متحیر شد و گفت: من مار ندانم گرفت.
زن گفت: بیا تا با هم برویم و من مار گیرم . ساعتى در وادى بگشتند؛ چهار مار بزرگ گرفت و آورد و سر و دم آن‏ها بزد و آتش بیفروخت و مار بر آتش نهاد . مرد از غایت گرسنگى، آن را خورد . پس به آب محتاج گشت.
زن گفت در این نزدیکى‏ها، چشمه‏اى است؛ برو و همان جا آب بنوش . آن مرد، بر سر آن چشمه آمد . آبى دید بسیار نامطبوع و بدبو و گل آلود. چاره‏اى جز نوشیدن ندید . چون باز آمد، زن را گفت:اى مادر!چنین جاى بدین ناخوشى، چرا ماندى و عمر تباه مى‏کنى؟ پیر زن گفت: در جهان بهتر از این بیابان، جایى براى زیستن نیست.
مرد گفت: در شهر ما، آب‏هاى فراوان و باغ‏هاى پر نعمت هست و انواع میوه‏ها و درختان و غذاهاى مطبوع. ما هرگز ندانسته بودیم که ماران را بتوان خورد.
پیرزن گفت: در آن جا که شما روزگار مى‏گذرانید و نعمت و آسایش آن بسیار است، آیا کسى بر کسى ستم هم مى‏کند؟
گفت: شاهان و ملوک، ستم‏هاى بزرگ مى‏کنند و مردمان، بر یکدیگر ستم‏هاى خرد، گاه روا مى‏دارند.
زن گفت:
(( آن نعمت‏ها که گفتى در چنان جایى، بتر از زهر باشد و این زهر در دامن فراغت، خوش‏تر از همه نعمت‏ها است . )) -برگرفته از: جوامع الحکایات، به نقل از مهدى ماحوزى، برگزیده نظم و نثر فارسى، ص 62 . ?

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد