یکى از ملوک را مدت عمر سر آمد . جانشینى نداشت . وصیت کرد که بامدادان، نخستین کسى که از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملکت را بدو واگذارند . از قضا اول کسى که در آمد، گدایى بود . ارکان دولت و بزرگان کشور، وصیت سلطان به جا آوردند و کلید خزاین و تاج شاهى را به او سپردند. مدتى فرمان راند و امیرى کرد . اندک اندک بعضى از امراى کشور، سر از فرمان او پیچیدند و از ممالک همسایه، به ملک او حملهها شد . نزاعى سخت در گرفت و کشور چند پاره شد . درویش از این همه نزاع و تشویش، به ستوه آمد و کارى نمىتوانست کرد. در همان روزگار، یکى از دوستان قدیمش از سفرى باز آمد و چون او را در کسوت پادشاهى دید، گفت: ((شکر خداى را که اقبال یافتى و سعادت قرین تو شد و به این پایه رسیدى .)) درویش گفت: ((اى عزیز!تبریکم مگو که جاى تعزیت و تسلیت است . آن روزها که با هم بودیم، غم نانى داشتم و امروز تشویش جهانى.))-برگرفته از: گلستان، باب دوم، ص
ابوالفضل
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 ساعت 12:30 ق.ظ