زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن خواند که هر روز مىخواند، تا به او گمان نیک برند و از زاهدانش پندارند. وقتى به خانه خویش بازگشت، اهل خانه را گفت که سفره اندازند و طعام حاضر کنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زیرک و خردمند داشت . گفت: ((اى پدر!تو اکنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود که خورى و گرسنه به خانه نیایى؟ )) پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان نخوردم که مرا عادت است تا در من گمان نیک برد و روزى به کارم آید . )) پسر گفت: ((پس برخیز و نمازت را هم دوباره بخوان که آن نماز هم که در آن جا کردى، هرگز به کارت نیاید .))-برگرفته از: سعدى، کلیات، گلستان، تصحیح فروغى، باب دوم (در اخلاق درویشان ) ص 73.?
ابوالفضل
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 ساعت 02:08 ب.ظ