کسى از خدا گنج بىرنج خواست . بسى التجا کرد و دعا خواند و اشک ریخت. شبى در خواب دید که فرشتهاى به او مىگوید: ((فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بایست و رو جانب مشرق کن . تیرى در کمان بگذار و بینداز. هر جا تیر افتد، آن جا گنج است . ))
از خواب برخاست و چنان کرد که در خواب دیده بود؛ اما گنجى نیافت. خبر به پادشاه رسید . او نیز تیراندازانى گمارد تا تیر به مشرق اندازند و هر جا تیرها مىافتاد، مىکندند؛ باز گنجى یافت نشد.
مرد فقیر به خانه آمد و به درگاه خدا نالید که (( پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نیافتم و رسواى شهر نیز شدم .)) خوابید و دوباره همان فرشته را به خواب دید .
گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نیافتم.
فرشته گفت: (( نه؛ آنچه ما گفتیم به جا نیاوردى . آنچه خود پنداشتى، کردى . ما گفتیم که تیر در کمان بگذار، نگفتیم کمان را بکش . اگر تیر در کمان مىگذاشتى و رها مىکردى، تیر پیش پاى تو مىافتاد و تو گنج را زیر پاى خود مىیافتى .))
صبح برخاست و این بار همان کرد که در خواب به او الهام شده بود. گنج یافت و دانست که هر چه از خیر و نیکى است، نزدیک است و مردمان بىسبب به راههاى دور مىروند تا خیرى کسب کنند یا توشهاى براى آخرت بیندوزند . - برگرفته از: مثنوى معنوى، دفتر ششم .