سال 1287 هجرى قمرى، روستاى کچو مثقال، در دوازده کیلومترى اردستان، شاهد تولد نوزادى بود، که بعدها قهرمان مذهب و سیاست گردید. بیش از شش سال از عمرش نگذشته بود، که تعلیم و تربیت او را، پدر بزرگش بر عهده گرفت . در سن یازده سالگى به قمشه (شهرضا) هجرت کرد و به تحصیل علوم اسلامى پرداخت و در شانزده سالگى به حوزه علمیه اصفهان رفت. مدرس مىنویسد: براى تهیه مخارج زندگى و هزینه تحصیل، مجبور بودم، در روزهاى تعطیل هر هفته، به دهات بروم، لباسم را عوض کنم و مشغول کار عملگى و بنائى شوم، تا مخارج تحصیل خود را فراهم نمایم . مدرس علاوه بر فعالیتهاى علمى و تألیفات و نمایندگى حوزه علمیه در مجلس شوراى ملى، یک زندگى سراسر هجرت، جهاد، تبعید، و مبارزه داشت . و سرانجام، یک ساعت به زمان افطار روز بیست و ششم ماه رمضان 1358 بود ، مأمورین پلید رضاشاه، همراه با سم قوى، به شهر کاشمر تبعیدگاه مدرس اعزام گردیدند. مدرس سماور را روشن کرده بود، مأموران مخفیانه سم را در چاى ریختند و به او تکلیف کردند، که چاى سمى را بنوشد . مدرس گفت: کمى صبر کنید، افطار شود، آن را مىنوشم . مدرس اجازه گرفت، دو رکعت نماز بخواند، مأموران موافقت کردندن . بعد از نماز، مدرس چاى سمى را نوشید و باز به نماز ایستاد. مأموران منتظر مرگ او بودند، ولى ظاهرا خبرى نبود و سید همچنان در حال عبادت و مناجات بود و حال خوشى داشت . ناگاه سه نفر مأمور به او حمله ور شدند و با کمال قساوت، مدرس را در حال نماز خفه کردند، و بدینوسیله زندگى سراسر عزت و مردانگى این قهرمان آزادى و مرد ضد استبداد پایان یافت . -داستانهاى کودکى مردان بزرگ، ص 32 .?
ابوالفضل
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 ساعت 03:41 ب.ظ