هجرت و جهاد

نماز اباعبدالله در صحراى کربلا 
مى دانید که در روز عاشورا کشتارها اغلب بعد از ظهر صورت گرفت . یعنى تا ظهر عاشورا غالب صحابه اباعبدالله و تمام بنى

هاشم و خود اباعبدالله که بعد از همه شهید شدند، زنده بودند، فقط در حدود سى نفر از اصحاب اباعبدالله در یک جریان تیراندازى که به وسیله دشمن انجام شد، قبل از ظهر به خاک افتادند و شهید شدند و الا باقى در دیگر تا ظهر عاشورا در قید حیات بودند.
مردى از اصحاب اباعبدالله یک وقت متوجه شد که الان اول ظهر است . آمد عرض کرد: یا اباعبدالله ! وقت نماز است و ما دلمان مى خواهد براى آخرین بار نماز جماعتى با شما بخوانیم . اباعبدالله نگاهى کرد، تصدیق کرد که وقت نماز است . مى گویند این جمله را فرمود: ذکرت الصلاة (یا ذکرت الصلاة )اگر ذکرت باشد یعنى نماز به یادت افتاد، اگر ذکرت باشد یعنى نماز را به یاد ما آوردى ) جعلک الله من المصلین ) نماز را یاد کردى ، خدا تو را از نمازگزان قرار بدهد. مردى (که سر به کف دست گذاشته است . یک چنین مجاهدى را امام دعا مى کند که خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد. ببینید نمازگزاران قرار بدهد. ببینید نمازگزار واقعى چه مقامى دارد!)
فرمود: بله نماز مى خوانیم . همان جا در میدان جنگ نماز خواندند، نمازى که در اصطلاح فقه اسلامى نماز خوف نامیده مى شود. نماز خوف مثل نماز مسافر دو رکعت است نه چهار رکعت ، یعنى انسان اگر در وطن هم باشد باز باید دو رکعت بخواند براى اینکه مجال نیست و در آنجا باید مخفف خواند. چون اگر همه به نماز بایستند وضع دفاعى شان بهم مى خورد، سربازان موظف هستند در حال نماز، نیمى در مقابل دشمن بایستند و نیمى به امام جماعت اقتدا کنند. امام جماعت یک رکعت که خواند صبر مى کند تا آنها رکعت دیگرشان را بخوانند. بعد آن ها مى روند پست را از رفقاى خودشان مى گیرند در حالى که امام همین طور منتظر نشسته یا ایستاده است . سربازان دیگر مى آیند و نماز خودشان را با رکعت دوم امام مى خوانند.
ابا عبدالله چنین نماز خوفى خواند ولى وضع اباعبدالله یک وضع خاصى بود زیرا چنان از دشمن دور نبودند. لهذا آن عده اى که مى خواستند دفاع کنند نزدیک اباعبدالله ایستاده بودند و دشمن بى حیاى بى شرم حتى در این لحظه هم آنها را راحت نگذاشت . در حالى که اباعبدالله مشغول نماز بود، دشمن شروع به تیراندازى کرد، دو نوع تیراندازى ؛ هم تیر زیان که یکى فریاد کرد: حسین ! نماز نخوان ، نماز تو فایده اى ندارد، تو بر پیشوایان زمان خودت یزید یاغى هستى . لذا نماز تو قبول نیست ! و هم تیرهایى که از کمانهاى معمولى شان پرتاب مى کردند. یکى از دو نفر از صحابه ابا عبدالله که خودشان را براى ایشان سپر قرار داده بودند، روى خاک افتادند. یکى از آنها سعید بن عبدالله حنفى به حالى افتاد که وقتى نماز اباعبدالله تمام شد، دیگر نزدیک جان دادنش بود. آقا خودشان را به بالین او رساندند. وقتى به بالین او رسیدند، او جمله عجیبى گفت . عرض کرد: یا اباعبدالله ! اوفیت ؟ آیا من حق وفا را بجا آوردم ؟ مثل اینکه هنوز فکر مى کرد که حق حسین آنقدر بزرگ و بالاست که این مقدار فداکارى هم شاید کافى نباشد این بود نماز اباعبدالله در صحراى کربلا.
ابا عبدالله در این نماز تکبیر گفت ، ذکر گفت ، سبحان الله گفت ، بحول الله و قوته اقوم و اقعد گفت ، رکوع و سجود کرد. دو سه ساعت بعد از این نماز براى حسین علیه السلام نماز دیگرى پیش آمد، رکوع دیگرى پیش ‍ آمد، سجود دیگرى پیش آمد، به شکل دیگرى ذکر گفت : اما رکوع اباعبدالله آن وقتى بود که تیرى به سینه مقدسش وارد و اباعبدالله مجبور شد تیر را از پشت سر بیرون بیاورد. آیا مى دانید سجود اباعبدالله به چه شکلى بود؟ سجود بر پیشانى نشد، چون اباعبدالله قهرا از روى است به زمین افتاد؛ طرف راست صورتش را روى خاکهاى گرم کربلا گذاشت . ذکر اباعبدالله این بود: بسم الله و باالله و على ملة رسول الله
ولا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین .
با سمک العظیم الاعظم ...
خدایا! عاقبت امر ما را ختم به خیر بفرما. توفیق عبادت و عبودیت و بندگى خودت را به همه ما کرامت کن .
خدایا! ما را از نمازگزاران واقعى قرار بده ، نیتهاى همه ما را خالص بگردان ، ما را از شر شیاطین جن و انس محفوظ بدار.
خدایا! اموات همه ما ببخش و بیامرز.
رحم الله من قراء الفاتحة مع الصلوات .
فصل چهارم : هجرت و جهاد 
هجرت و جهاد(1) 
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بارى الخلائق اجمعین و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و سلم و سلم و على اله الطیبین الطاهرین و المعصومین ، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :
و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد و قع اجره على الله . (120)

یکى از موضوعاتى که در قرآن مجید به آن عنایت زیاد شده است و در فقه اسلامى جاى مخصوص دارد، مساله هجرت است . هجرت در نظر اغلب صرفا یک حادثه تاریخى است که در صدر اسلام صورت گرفته است ، همان هجرتى که رسول خدا با اصحابش از مکه به مدینه هجرت کردند و مبدا تاریخ هجرى شد. و البته این ، حادثه بزرگى است در تاریخ اسلام و ارزش ‍ تاریخى فوق العاده دارد ولى آیا هجرت صرفا یک حادثه تاریخى است و اینهمه که در قرآن از هجرت یاد شده است و مهاجرین در ردیف مجاهدین ذکر مى شوند و مهاجرت پایه به پایه مجاهدت (الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا) آیا همه اینها ناظر به یک واقعه خاص است ، حادثه اى مربوط به گذشته ، و دیگر امروز و به طور کلى بعد از آن دوره ، هجرت در اسلام معنى و مفهوم ندارد؟ و یا هجرت هم مانند خود ایمان است ، مانند جهاد است الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا و همان طورى که ایمان و جهاد اختصاص به صدر اسلام ندارند، هجرت هم اختصاص به صدر اسلام ندارد. هجرتى که در صدر اسلام صورت گرفت ، مانند جهادهاى صدر اسلام است که یک مصداقى است از یک حکم در اسلام . این خودش سوالى است .
على علیه السلام در کلمات خودشان این مساله را طرح کرده اند که در نهج البلاغه مسطور است و ایشان صریحا مى گویند: الهجرة على حده الاول هجرت به حکم و وضع اول خودش باقى است . یعنى هجرت اختصاص به یک زمان معین و مکان معین نداشته است که چون پیغمبر اکرم از مکه به مدینه هجرت فرمودند، پس در آن وقت وظیفه هجرت به تبع پیغمبر بر دیگران لازم واجب شد و آنها که همراه و در خدمت ایشان به مدینه آمده بودند، مهاجر خوانده مى شدند و دیگر بعد از زمان پیغمبر، هجرت موضوع و معنى ندارد. على علیه السلام مى فرماید نه الهجرة على حده الاول
تعریف هجرت  
هجرت یعنى چه ؟ اگر بخواهیم هجرت را تعریف کنیم ، چگونه باید تعریف کنیم ؟ هجرت یعنى دورى گزیدن ، حرکت کردن ، کوچ کردن از وطن ، از یار و دیار، همه را پشت سر گذاشتن ، براى چه ؟ براى نجات ایمان . معلوم است که چنین چیزى نمى تواند از نظر منطق اسلام محدود به یک زمان معین و به یک مکان معین باشد ولى البته شرایطى دارد. هجرت یعنى دورى گزیدن از خانمان ، و از زندگى و از همه چیز دست شستن براى نجات ایمان . پش ‍ معنایش این است که اگر ما در شرایطى قرار گرفته ایم که ایمانمان در خطر است ، ایمان جامعه ما در خطر است ، اسلام ما در خطر است ، امر دایر است که ما از میان شهر و خانه و لانه و ایمان یکى را انتخاب کنیم (یا در خانه و لانه خودمان بمانیم و ایمانمان از دست برود یا ایمان دیگران به این وسیله از دست برود و یا نه ، براى اینکه ایمان را نجات بدهیم از خانه و لانه خود صرف نظر کنیم ) اسلام و دومى را انتخاب مى کند.
آیه اى در قرآن کریم هست که این آیه عذر افرادى را که به اصطلاح امروز به جبر محیط متمسک مى شوند، مثل اغلب ما مردم امروز، (نمى پذیرد) امروز مساله جبر محیط براى بسیارى از مردم یک عذر شده است : آقا تو چرا این جور هستى ؟ یا مثلا خانم ! تو چرا لخت بیرون مى آیى ؟ مى گوید: دیگر محیط است ، محیط اینچنین اقتضا مى کند به آن دیگرى مى گویند: تو چرا در مجالسى که شرکت در آن مجالس حرام است شرکت مى کنى ؟ نشستن بر سر سفره اى که در آن شراب نوشیده بشود، ولو براى خوردن نان حلال ، حرام است . چرا در چنین مجلسى شرکت مى کنى ؟ مى گوید: اوضاع و شرایط اینجا این چنین اقتضا مى کند، چه کنیم ، محیط فاسد است . چرا بچه هایت مى روند فیلمهاى خطرناک مى بینند؟ مى گوید: خوب دیگر، محیط است ، مگر مى شود جلویش را گرفت ؟! چرا به مسجد نمى روند؟ محیط فاسد است ! مساله جبر محیط براى عده اى یک عذر شده است .
از نظر اسلام این عذر به هیچ وجه مسموع نیست . محیط فاسد است ، محیط اجازه نمى داد، در این محیط بهتر از این نمى شد عمل کرد، از نظر اسلام عذر غیر مسموع است . یعنى ما در درجه اول وظیفه داریم محیط خودمان را براى یک زندگى اسلامى مساعد کنیم ولى اگر محیطى که در آن هستیم به شکلى است که ما قادر نیستیم آن را به شکل یک محیط اسلامى و جو خودمان را به شکل یک محیط اسلامى و جو خودمان را به شکل یک جو اسلامى در بیاوریم ، و احساس کنیم که در این جو و محیط، ایمان خودمان ، ایمان زنمان ، ایمان ایمان بچه هایمان ، نسل آینده مان از بین مى رود، اسلام مى گوید محیط را رها کن . (رها کن ) محیط هم لزومى ندارد که معنایش این باشد که انسان شهرى را رها کند به شهر دیگر برود یا کشورى را رها کند به کشور دیگر برود، بکلى در مورد محله ها هم صدق مى کند. در شهرهاى بزرگ مانند تهران ، نسبت به محله ها صدق مى کند ؛ یعنى یک محله مى تواند اسلامى باشد، جوش مى تواند جو اسلامى باشد و بچه انسان که در آن محل بزرگ مى شود، تا حدى با آداب و تعالیم و تربیت اسلامى بزرگ مى شود. اگر ما محله را عوض کنیم ، منطقه را عوض کنیم برویم به منطقه دیگرى ، جو عوض مى شود. مثلا در بازاریها شاید این مطلب بیشتر از دیگران صدق کند ؛ در یک محیط اسلامى زندگى مى کنند، مثلا وسط شهر، جنوب شهر، البته غیر از جنوب شهر هم بسیارى از محلات جو اسلامى دارد، ولى هست در این شهر محله ها و کوچه ها و جوهایى که واقعا اگر انسان زن و بچه اش را به آنجا ببرد، آن همسایه هایى که بر آنجا احاطه پیدا کرده اند، آن نبودن مسجد در آنجا، اینکه در آنجا چشم زن و بچه به یک زن و مردى که شعائر اسلامى را رعایت کنند هرگز نمى افتد، مسجدى وجود ندارد، جلسه وعظى وجود ندارد، اسم خدایى شنیده نمى شود، اسلامى شنیده نمى شود، برعکس به هر خانه که نگاه مى کنى ، صبح یک انسان بیرون مى آید در حالى که یک سگ هم دارد او را بدرقه مى کند. در اتومبیلش هم یک سگ هست ، آوازى جز آواز موسیقى و لهو و لعب در آنجا شنیده نمى شود، به انسانى جز انسانهایى که هیچ علامتى از اسلام ندارند انسان برخورد نمى کند، (این امور بر آنها تاثیر مى گذارند). البته ممکن است در خود آن پدر و مادر چون در جوها و فضاهاى اسلامى بزرگ شده اند تاثیرى نکند ؛ آنها اگر بیست سال هم آنجا بمانند تغییرى نمى کنند یا چندان تغییرى نمى کنند، ولى بچه اى که از دو سالگى چشم باز مى کند چنین محیطى را مى بیند، به طور قطع و یقین دیگر به صورت یک بچه مسلمان بیرون نخواهد آمد. اینجا تکلیف چیست ؟
افرادى که به چنین محله ها مى روند، اولین وظیفه اى که دارند این است که این محیط را تبدیل کنند به محیط اسلامى . وقتى مى روید آنجا و مى بینید در اطراف آنجا مسجدى وجود ندارد، کوشش کنید مسجد به وجود بیاورید. مسجد تنها هم کارى نمى کند، اینکه مسجدى و نماز جماعتى باشد و هر دیگرى نباشد کارى نمى کند ؛ مسجد باشد، جلسه باشد، وعظ باشد، قرائت قرآن باشد، تبلیغ اسلام باشد. اگر چنین کارهایى صورت بگیرد، نه تنها انسان (با هجرت خود) تخلفى نکرده است بلکه سبب تبلیغ و ترویج اسلام شده است . در قدیم الایام این حرفها نبود، شهرها کوچک بود ؛ همه شهر یک حکم را داشت ، آن سر شهر و این سر شهر یک حکم را داشت . اما در شهرهاى بزرگى مثل تهران هر محله اش یک حکم مخصوص به خود دارد.
قرآن در این زمینه (هجرت ) مى فرماید: ان الذین توفهم الملائکة ظالمى انفسهم قالوا فیم کنتم قالوا کنا مستضعفین فى الارض قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتها جروانها (121). گروهى هستند که وقتى فرشتگان الهى براى قبض روح اینها مى آیند، وضع این را و به اصطلاح امروز پرونده اینها را خیلى خراب مى بینند. به اینها مى گویند: شما در چه وضعى بسر مى برید؟ چرا اینچنین ؟ چرا اینقدر سیاه و تاریک ؟! آنها از این عذرهایى که در دنیا براى انسانها ذکر مى کنند و به خیال خودشان عذر است مى آورند: کنا مستضعفین فى الارض ما یک مردم بیچاره دست نارسى بودیم ، در یک گوشه زمین افتاده بودیم . ما که دستمان به علم نمى رسید، به عالم نمى رسید، به معلم نمى رسید. ما چه مى دانستیم اسلام چیست ، حقیقت چیست . کسى به ما چیزى نمى گفت . ما یک جایى بودیم که دستمان به چیزى نمى رسید، محیط ما فاسد بود، مساعد نبود. آیا فرشتگان این عذر را قبول مى کنند و مى گویند بسیار خوب ، پس شما معذورید، خدا هم شما را عذاب نخواهد کرد؟ آیا مى گویند اینکه محیط شما فاسد بوده تقصیر شما نبوده ؟ نه ، به آنها مى گویند قالوا الم تکن ارض الله واسعة فتها جروا فیها آیا زمین خدا فراخ نبود؟ شما را بسته بودند به همین سرزمین فاسد و همین محیط فاسد؟ آیا همه جاى دنیا مانند همین محیط شما بود؟ یا بود در دنیا جایى که اگر شما به آنجا هجرت و مسافرت و کوچ مى کردید، محیط صددرصد مساعد بود؟ چرا این کار را نکردید؟ الم تکن ارض الله واسعة فتها جروا فیها آیا زمین خدا فراخ نبود؟ آیا نمى توانستید هجرت کنید؟ این محیط فاسد، محیط دیگر! چرا به محیط دیگر نرفتید؟
این است که در اسلام به طور کلى هجرت کردن یعنى خانه و لانه و زندگى را رها کردن ، وطن را رها کردن و به جایى رفتن که در آنجا رفتن که در آنجا ایمان نجات پیدا کند، یک مساله اساسى است و حکمش هم براى همیشه باقى است ؛ منسوخ نشده و اختصاص به مهاجرین صدر اول ندارد.
برداشت غلط برخى متصوفه 
اما قرآن در این آیه به مطالب را به شکلى ذکر کرده است که براى بعضى که به اصطلاح یک نوع تصوفهاى افراطى دارند، حتى سوء تفاهم به وجود آورده ، به این معنى که اصلا آیه را به طور دیگرى معنى کرده اند. آیه مى گوید: هر کس که از خانه خودش بیرون رود در حالى که به سوى خدا و پیامبرش کوچ کرده است ...مى گویند: درست است که مبدا را خانه خودش ‍ ذکر مى نماید و این مربوط اخلاق انسان است . به سوى خدا مسافرات کردن یعنى سیر و سلوک قلبى و معنوى داشتن ، مراتب اخلاص را طى کردن ، به مقامات قرب بالا رفتن . به مقامات قرب بالا رفتن احتیاجى به این ندارد که انسان خانه و لانه اش را رها کند. انسان مى تواند زیر کرسى بنشیند و در عین حال نفس خودش را تهذیب و تصفیه کند و خودش را خالص نماید تا تقرب به ذات خدا پیدا کند؛ نماز بخواند، روزه بگیرد، دعا بخواند، کارهایى بکند که موجب تقرب به ذات خداست . مى گویند: غایت این سیر خداست ، به سوى خدا بالا رفتن . گفت :

سلوک راه عشق از خود دهایى است
نه طى منزل و قطع مسافات
پس مقصود از اینکه قرآن مى گوید هر کسى از خانه خودش خارج بشود مهاجر به خدا و پیغمبر، مقصود از این خانه خود خانه نفس است ؛ یعنى هر کس از خودى خارج بشود، از منیت خارج بشود، از انانیت خارج بشود، به سوى خدا هجرت کند، اجرش بر خداست . اولى این البته غلط است ، درست نیست .
قرآن در این آیه ، هر دو هجرت را ذکر کرده ، اعجاز بیان قرآن این است که ابتدا را خانه ذکر مى کند، همین خانه را نه خانه نفس را، همین لانه را، همین خانه گلى که انسان در آن زندگى مى کند، ولى مى گوید: اى کسى که مى خواهى از خانه اى به خانه دیگر هجرت کنى ، آقاى که مى خواهى از شهرى به شهر دیگر هجرت کنى به نام اینکه براى ایمانم هجرت مى کنم ، آقایى که حتى از کشورى به کشور دیگر هجرت مى کنى ! حسابش را باید داشته باشى که در عین اینکه از جایى به جایى ، از مکانى به مکانى مى روى ، حرفت از این هجرت و کوچ کردن چیست ؟ هدف فقط و فقط باید خدا باشد و بس . اگر هدف خدا نباشد، اگر از این سر دنیا هم بروى به آن سر دنیا، اگر تمام خانمان را رها کنى ، زن و بچه و پدر و مادر و برادر و حتى لباسها را هم رها کنى ، لخت و عور بروى یک شاهى ارزش ندارد. این بود که پیغمبر اکرم فرمود: من کانت هجرته الى الله و رسوله فهجرته الى الله و رسوله و من کانت هجرته الى مال یصیبه اءم امراءة یصیبها فهجرته الى ما هاجر الیه (122). فرمود من مهاجر مى خواهم اما مهاجر مخلص . من فقط دنبال این نیستم که عده اى از مکه یا شهرهاى دیگر بیایند به دارالهجره که مدینه است . من مى خواهم این کارشان لله و فى الله باشد. اگر لله و فى الله نباشد ارزشى ندارد.
هدف و نیت در جهد اسلامى 
جهاد اسلامى هم همین طور است . جهاد اسلامى ، صرف شمشیر زدن و با دشمن اسلام جنگیدن نیست . شمشیر زدن در راه خدا و به قصد رضاى خدا جهاد است و الا ممکن است کسى در صفوف مسلمین هم باشد، از سربازهاى دیگر هم بیشتر حرارت به خرج بدهد، بیشتر هم گرد و خاک کند اما اگر توى دلش را بشکافید، مثلا شهرت ، نام ، افتخار، اسمم زیاد برده شود، عکسم چاپ بشود، اسمم در تاریخ ثبت بشود یا به هدفهاى دیگر است شاید کشته نشدیم . اگر کشته نشدیم ، قهرمان خواهیم بود. اگر قهرمان باشیم ، پولها به ما خواهند داد، جایزه ها خواهند داد، زنان زیبا به همسرى مادر خواهند آمد. پس دنیا و آخرت هر دو را با یکدیگر داریم ؛ هم رفته ایم در جهاد فى سبیل الله شرکت کرده ایم و هم دنیاى اینچنین داریم . نه ، البته دنیا مى رسد اما به شرط اینکه هدف تو دنیا نباشد.
ظاهرا در جنگ احد است ؛ دیدند یکى از انصار (یعنى از مسلمانان ساکن مدینه ) خیلى در این جنگ شجاعت به خرج مى دهد و خیلى هنر کرد وافرند زیادى را به خاک انداخت . در حالى که او روى خاکها افتاده بود و لحظات آخرش را طى مى کرد و از درد هم خیلى رنج مى کشید، بعضى آمدند خدمت رسول اکرم و گفتند: یا رسول الله ! فلانى خیلى مجاهد خوبى بود، خیلى سرباز خوبى بود، امروز خیلى فعالیت کرد. پیغمبر التفاتى نکرد.
بار دیگر این سخن را گفتند. باز هم پیغمبر التفاتى نکرد. اسباب تعجب شد: چرا پیغمبر به چنین سرباز فداکارى اهمیت نمى دهد؟! تا اینکه یکى از مسلمین به بالین او رسید، گفت : مرحبا، تبریک مى گویم به تو که فى سبیل الله مجاهده کردى و الان دارى شهید فى سبیل الله از بین مى روى . گفت : من این حرفها سرم نمى شود، فى سبیل الله و شهید فى سبیل الله سرم نمى شود. من دیدم مردم مدینه و مردم مکه دارند با همدیگر مى جنگند؛ این طرف مردم مدینه هستند و آن طرف مردم مکه ، تعصب وطنى و همشهرى گرى مرا وادار کرد که چنین کنم . این حرفها که تو مى گویى ، من سرم نمى شود، من به خاطر تعصب وطن و تعصب ملى گرى و تعصب همشهرى گرى این کار کردم . بعد هم چون دید از درد رنج مى برد، گفت : من طاقت ندارم این دردها را تحمل کنم . به زحمت از جا حرکت کرد و سر شمشیرش را گذاشت روى قلبش و یک فشار داد، خودکشى هم کرد، تازه فهمیدند که چرا پیغمبر اعتنایى نکرد، چون جهاد باید جهاد فى سبیل الله باشد، هجرت باید هجرت فى سبیل الله باشد، یعنى هجرت ، مسافرت ظاهرى با سلوک الى الله هر دو توام باشد؛ هجرت کننده ، هم مهاجر باشد و هم عارف سالک . هر دو را اسلام با هم مى خواهد.
این آیه ، هر دو را با یکدیگر ذکر مى کند: و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله یعنى در آن واحد دو هجرت بکند: هجرت جسمى و هجرت روحى ، جسمش را شهرى به شهر دیگر منتقل بشود و روحش از مرحله انانیت و منیت به مرحله اخلاص ترقى کند و بالا برود. اینچنین مهاجرى را قرآن مى گوید: فقد وقع اجره على الله (یک تعبیر خیلى عالى است ) اجر او را دیگر از خدا بخواهید؛ عهده دار اجر او خداست . این تعبیر که عهده دار اجر او خداست . یعنى مطلب بالاتر از این حرفهاست که بتوانید تصور کنید اجر چنین مهاجرى چه خواهد بود.
طالب علم ، مهاجر الى الله 
در تفسیر این آیه کریمه ، تعمیمى داده اند (شاید هم حدیث داشته باشد، الان یادم نیست ) که این تعمیم خیل بجا و مناسب است و بعید نیست که درست باشد (اگر حدیثى باشد که دیگر قطعا خواهیم گفت همین طور است ) و آن اینکه این آیه شامل یک گروه دیگر هم مى شود و آن گروه ، طالبان علم هستند، طالبان علمى که شهر وطن خودشان به شهر دیگرى ، هجرت مى کنند براى چه ؟ براى اینکه علم و معارف اسلامى بیاموزند، هدفشان از این آموزش چیست ؟ آیا نام است ؟ نه شهرت است ؟ نه افتخار است ؟ نه بالا دست دیگران بنشینند؟ نه دستشان را ببوسند؟ نه وجوهات به آنها بدهند؟ نه بلکه هدفشان فقط و فقط ارشاد و تبلیغ مردم ، ازدیاد ایمان خودشان و بعد ارشاد و هدایت مردم است . چنین افرادى اگر پیدا بشوند و زیاد پیدا مى شوند اینها مهاجرند؛ این غریبانى که از وطنها و شهرهاى خودشان دور شده اند براى آموزش علم و دانش ، و هدفشان از آموزش علم و دانش رفع نیازهاى اسلامى و کار براى خداست .
حتى لزوم ندارد که چنین انسانى فقط براى آموزش معارف خاص ‍ اسلامى رفته باشد، براى اینکه عقاید اسلامى ، تفسیر، احکام اسلامى و... بیاموزد. اگر کسى یک رشته دیگر را انتخاب کند و هدفش رفع یک نیاز اسلامى باشد نیز مصداق این آیه است . مثلا شخصى رشته پزشکى را انتخاب کرده است ولى چرا دنبال این رشته رفته است ؟ براى این احساس : جامعه اسلامى احتیاج به پزشک مسلمان دارد. دنبال پزشکى رفته است نه براى اینکه جیبش را پر کند، نه براى اینکه تیتر دکترى روى اسمش بیاید، بلکه براى اینکه این فریضه کفایى ، این واجب کفایى دنیاى اسلام را که اسلام نیاز دارد به یک عده پزشک به قدرى که کافى باشند و مسلمین رفع نیازشان بشود و بیماریهایشان معالجه بشود. انجام دهد. چنین شخصى هم مهاجر الى الله و رسوله است . (و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله ثم یدرکه فقد وقع اجره على الله ) چنین افرادى هم اگر در خلال این مهاجرت بمیرند. برادر کوچک شهدا هستند چون مهاجر برادر کوچک مجاهد است و مجاهد برادر بزرگ مهاجر.
پس قرآن مى گوید: مهاجرانى که از خانه خودشان خارج مى شوند و در خلال مهاجرت مرگشان فرا مى رسد، اجر اینها با خداست . و در جاى دیگر هم عرض کرده ایم که همیشه مهاجر و مجاهد توام با یکدیگر ذکر مى شوند.
حالا اگر کسى ، هم مهاجر باشد و هم مجاهد، این دیگر اجر مضاعف دارد. از خانه و شهر خود حرکت مى کند و با دشمن اسلام مى جنگد براى (123) نجات دادن ایمان جامعه . براى اینکه ایمان جامعه را نجات بدهد، چنین کارى مى کند این کیست ؟ این ، هم مهاجر است و هم مجاهد، هم مصداق و من یخرج من بیته مهاجرا الى الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره على الله است و هم مصداق آنهمه آیاتى که راجع به جهاد فى سبیل الله داریم : ان الله اشترى من المؤ منین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فى سبیل الله فیقتلون و یقتلون وهدا علیه حق فى التوراة و الانجیل و القران (124) چنین اشخاصى ، هم مهاجرند و هم مجاهد.
امام حسین علیه السلام ، مهاجر و مجاهد 
حسین بن على سلام الله علیه در منطق قرآن ، هم مهاجر است و هم مجاهد. او خانه و شهر و دیار خود را رها کرده است و پشت سر گذاشته است همچنان که موسى بن عمران مهاجر بود. موسى بن عمران هم شهر و دیارش را که مصر بود پشت سر گذاشت تا به مدین رسید، ولى او فقط مهاجر بود نه مجاهد. ابراهیم مهاجر بود: انى ذاهب الى ربى (125) شهر و دیار و وطن خودش (بابل ) را رها کرد و رفت . حسین بن على امتیازى که دارد این است که هم مهاجر است و هم مجاهد. مهاجرین صدر اسلام در ابتدا که مهاجر بودند هنوز مجاهد نبودند و دستور جهاد براى آنها نرسیده بود. آنها فقط مهاجر بودند؛ بعدها که دستور جهاد رسید، این مهاجرین تبدیل به مجاهدین هم شدند. اما کسى که از روز اول ، هم مهاجر بود و هم مجاهد، وجود مقدس حسین بن على علیه السلام بود (فقد وقع اجره على الله ). پیغمبر اکرم در عالم رویا به او فرموده بود: حسینم ! مرتبه و درجه اى هست که تو به آن مرحله و درجه نخواهى رسید مگر از پلکان شهادت بالا بروى (مهاجرا الى الله و رسوله )
در حدود بیست و چهار روز عملا حسین بن على در حال مهاجرت بود؛ از آن روزى که از مکه حرکت کرد (روز هشتم ماه ذى الحجه ) تا روزى که به سرزمین کربلا رسید و آنجا باراندازش بود و خرگاه خودش را در آنجا فرود آورد. آن روزى که از مکه حرکت کرد و آن خطبه معروفى را نقل کرده اند خواند، هجرت و جهادش را توام با یکدیگر ذکر کرد: خط الموت على ولد ادم مخط القادة على جید الفتاة و ما اولهنى الى اسلافى اشتیاق یعقوب الى یوسف ایها الناس ! مرگ براى فرزند آدم زینت قرار داده شده است ، آنچنانکه یک گردنبند براى یک زن جوان زینت است . مرگ ترسى ندارد، مرگ بیمى ندارد. شهادت در راه ایمان ، براى انسان تاج افتخار است . که بر سر مى گذارد و براى مرد مانند آن گردنبندى است که یک زن جوان به گردن خود مى آویزد؛ زینت است ، زیور است . کانى باوصالى تتقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلا ایها الناس ! الان از همین جا گویا به چشم خودم مى بینم که در آن سرزمین ، چگونه آن گرگهاى بیابان ریخته اند و مى خواهند بند از بند من جدا کنند. رضى الله رضانا اهل البیت ما اهل بیت از خودمان رضایى نداریم ، رضاى ما رضاى اوست . هر چه او بپسندد ما آن را مى پسندیم ؛ او براى ما سلامت بپسندد سکوت مى پسندیم ، تکلم بپسندد تکلم ؛ سکون بپسندد تکلم ، بپسندد سکون ، تحرک بپسندد تحرک گفت :
قضایم اسیر رضا مى پسندد
رضایم بدانچه قضا مى پسندد
چرا دست یازم چرا پاى کوبم
مرا خواجه بى دست و پا مى پسندد
در جمله آخر، هجرت خودش را اعلام مى کند: من کان فینا باذلا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فانى راحل مصبحا ان شاءالله (126) هر کسى که کاملا آماده است که خون قلبش را هدیه کند (ما در این راه یک هدیه بیشتر نمى خواهیم )، هر کسى که حاضر است با من هم آواز باشد و مانند من که هدیه ام خون قلبم است ، در این راه چنین هدیه اى براى خداى خودش بفرستد، چنین هدیه اى در راه خداى خودش ‍ بدهد، چنین آمادگى دارد، آماده یک مهاجرت باشد، آماده یک کوچ و رحلت باشد که من صبح زود کوچ خواهم کرد: فانى راحل مصبحا ان شاء الله .
عده زیادى همراه حسین بن على آمدند. در ابتدا شاید هنوز بودند افرادى که خیال مى کردند ممکن است در سخنان حسین بن على اندکى مبالغه در کار باشد، شاید باز سلامتى در کار باشد. بین راه هم عده اى ملحق شدند، ولى حسین بن على نمى خواست عناصر ضعیفى همراهش باشند. در مواطن مختلف ، سخنانى گفت که اصحابش را تصفیه کرد. افرادى که چنان شایستگى نداشتند جدا شدند. خارج شدند، غربال شدند، خالصها ماندند تمام عیارها باقى ماندند. افرادى باقى ماندند که حسین بن على درباره آنها شهادت داد که من از یاران خودم بهتر و باوفاتر سراغ ندارم ؛ یعنى اصحاب من ! اگر امر دایر بشود میان اصحاب بدر و شما، من شما را ترجیح مى دهم ؛ اگر امر دایر بشود میان اصحاب صفین و شما، من شما را ترجیح مى دهم ؛ شما تاج سر همه شهدا هستید.
در شب عاشورا آن وقتى که اباعبدالله هه آنها را مرخص مى کند. مى گوید من بیعتم را برداشتم . از ناحیه دشمن به آنها اطمینان مى دهد که کسى به شما کارى ندارد. در عین حال مى گویند: آقا ما شهادت در راه تو را انتخاب کرده ایم ؛ یک جان که ارزشى ندارد، اى کاش هزار جان مى داشتیم و همه را در راه تو فدا مى کردیم . بداهم بذلک اخوه عباس بن على اول کسى که چنین سخن را گفت ، برادرش ابى الفضل العباس بود، چقدر قلب مقدس اباعبدالله شاد شد از اینکه اصحابى مى بیند با خودش هماهنگ ، همفکر، هم عقیده و هم مقصد. آن وقت اباعبدالله مطالبى را براى آنها ذکر کرد، فرمود: حالا که کار به این مرحله رسید، من وقایع فردا را اجمالا به شما مى گویم : حتى یک نفر از شما هم فردا زنده نخواهد ماند.
اباعبدالله در روز عاشورا افتخارى به اصحاب خودش داد، پاداشى به اصحاب خودش داد که این پاداش براى همیشه در تاریخ ثبت شد. رد آن لحظات آخر است . همه شهید شده اند. دیگر مردى جز زین العابدین - که بیمار و مریض است و در خیمه افتاده است . باقى نیست . حسین است و یک دنیا دشمن . وسط معرکه تنها ایستاده است . نگاه مى کنید، جز بدنهاى قلع و قم شده این اصحاب کسى را نمى بیند. جمله هایى مى گوید که معنایش این است : من زنده اى در روى زمین جز این بدنهاى قلع و قم شده نمى بینم . گفت :
مرده دلان اند بر روى زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
آنها که در زیر خاک هستند یا روى خاک افتاده اند، زنده اند. حسین بن على در حالى که دارد استنصار مى کند و یارى مى خواهد، از تنها زنده هایى که مى بیند کمک مى خواهد، آن زنده ها چه کسانى هستند؟ همین بندهاى قلع و قم شده . فریاد مى کشد: یا ابطال الصفا و یا فرسان لهیجاء اى شجاعان با صفا و اى مردان کارزار و اى شیران بیشه شجاعت ! قوموا عن نومتکم ایها الکرام و امنعوا عن حرم الرسول العتاة اى بزرگزادگان ! از این خواب سنگین بپا خیزید، حرکت کنید، مگر نمى دانید این دونهاى پست و کثیف قصد دارند به حرم پیغمبر حمله کنند؟ بخوابید، بخوابید، حق دارید، حق دارید! من مى دانم که میان بدنها و سرهاى مقدس ‍ شما جدایى افتاده است .
لا حول و لا قوة الا باالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرین . باسمک العظیم الاعظم الا عز الاجل الاکرم یا الله ...
خدایا! دلهاى ما را به نور ایمان منور بگردان . قلبهاى ما را به حقایق مقدس ‍ اسلام آشنا بفرما. ما را قدردان نعمت قرآن قرار بده . قدردان نعمت اسلام قرار بده ، قدردان پیغمبر و آل او قرار بده . نیتها ما را خالص بفرما. اموات ما مشمول عنایت و رحمت خود بفرما.
و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان .
هجرت و جهاد(2) 
دین مقدس اسلام از جنبه اجتماعى بر دو پایه هجرت و جهاد استوار است . قرآن کریم دو موضوع هجرت و جهاد را با تقدیس خاص یاد مى کند و مهاجرین و مجاهدین را فوق العاده مى فرماید.
هجرت یعنى براى نجات ایمان ، از خانمان و زندگى دست شستن و کنار رفتن و دور شدن و کوچ کردن و به سرزمین ایمان رفتن . ما در آیات زیادى از قرآن عبارت هاجروا و جاهدوا را مى بینیم : والذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبیل الله و الذین اووا و نصروا اولئک هم المؤ منون حقا (127) مسلمین صدر اسلام دو گروه را تشکیل مى دادند: گروهى به نام مهاجرین خوانده مى شدند و گروه دیگر به نام انصار. انصار ساکنان مدینه و مهاجرین ، مسلمانان و مومنانى بودند که براى نجات ایمان خود شهر و دیار خویش را رها کرده و به مدینه آمده بودند. هجرت نیز مانند جهاد در اسلام یک حکم نسخ نشدنى و رکنى از ارکان اسلام و حکمى همیشه زنده است ، یعنى همیشه ممکن است شرایطى پیش بیاید که وظیفه یک مسلمان هجرت باشد. براى اینکه بعضى از اشتباهات که احیانا ممکن است در دو طرف رخ بدهد از بین برود، مطلبى را در موضوع هجرت و نیز جهاد عرض مى کنم :
هجرت از گناهان 
از هجرت و همچنین از جهاد، تعبیر و تفسیر دیگرى هم شده است و آن اینکه از هجرت تعبیر به هجرت از گناهان مى شود: المهاجر من هجر السیئات (128) مهاجر کسى است که از گناهان هجرت کند و دورى گزیند. آیا این تعبیر و تفسیر درست است یا نه ؟ مثلا کسى که به گناهى آلوده است اگر از آن گناه دست شست ، کناره گیرى کرد و دور شد، نوعى مهاجر است چون از گناه دورى جسته است . با این منطق همه توبه کاران دنیا مهاجر هستند چون یکمرتبه گناه و سیئه را کنار گذاشته و از آن هجرت کرده اند، نظیر فضیل بن عیاض و بشر حافى .
فضیل بن عیاض مردى است که در ابتدا دزد بود. بعد تحولى در او پیدا شد، تمام گناهان را کنار گذاشت ، توبه واقعى کرد و بعدها یکى از بزرگان شد نه فقط مرد باتقوایى شد، بلکه معلم و مربى عده دیگرى شد، در حالى که قبلا یک دزد سر گردنه گیرى بود که مردم از بیم او راحتى نداشتند. یک شب از دیوارى بالا مى رود روى دیوار مى نشیند و مى خواهد از آن پایین بیاید. اتفاقا مرد عابد و زاهدى شب زنده دارى مى کرد، نماز شب مى خواند، دعا مى خواند، قرآن مى خواند و صداى حزین قرآن خواندنش ‍ به گوش مى رسید. ناگهان صداى قرآن خوان را شنید که اتفاقا به این آیه رسید بود: الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله (129) آیا وقت آن نرسیده است که مدعیان ایمان ، قلبشان براى یاد خدا نرم و آرام شود؟ یعنى تا کى قساوت قلب ، تا کى تجرى و عصیان ، تا کى پشت به خدا کردن ؟ آیا وقت روبرگرداندن ، روکردن به سوى خدا نیست ؟ آیا وقت جدا شدن از گناهان نیست ؟ این مرد که این جمله را روى دیوار شنید، گویى به خود او وحى شد، گویى مخاطب شخص اوست ، همان جا گفت : خدایا! آرى ، وقتش رسیده است ، الان هم وقت آن است . از دیوار پایین آمد و بعد از آن دزدى ، شراب ، قمار، و هر چه را که احیانا مبتلا به آن بود کنار گذاشت . از همه هجرت کرد و دورى گزید. تا حدى که براى او مقدور بود، اموال مردم را به صاحبانشان پس داد یا لااقل استرضاء کرد، حقوق الهى را ادا کرد، جبران مافات کرد، پس این هم مهاجر است یعنى از سیئات و گناهان دورى گزید.
در زمان امام موسى کاظم علیه السلام مردى در بغداد بود به نام بشر؛ از رجال و اعیان و عیاشان بغداد بود. یک روز حضرت موسى بن جعفر (سلام الله علیه ) از جلوى درب خانه این مرد مى گذشت . اتفاقا کنیزى از خانه بیرون آمده بود براى اینکه زباله هاى خانه را بیرون بریزد. در همان حال صداى تار از خانه بلند بود. معلوم بود که میخوارگان در آنجا مشغول میخوارگى و خوانندگان و آوازخوانان مشغول آواز خوانى هستند. امام از آن کنیز به طعن و استهزاء پرسید: این خانه ، خانه کیست ؟ آیا صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز تعجب کرد، گفت : آیا نمى دانى ؟ خانه بشر، یکى از رجال و اعیان است . او مى تواند بنده باشد؟! معلوم است که آزاد است . فرمود آزاد است که این سرو صداها از خانه اش بیرون مى آید؛ اگر بنده بود که اوضاع این طور نبود. امام این جمله را فرمود و رفت . اتفاقا بشر منتظر بود که این کنیز برگردد. چون او دیر برگشت ، از او پرسید: چرا دیر آمدى ؟ گفت : مردى که علائم صالحان و متقیان در سیمایش بود و آثار زهد تقوا و عبادت از او پیدا بود، از جلوى درب خانه عبور مى کرد، چشمش که به من افتاد سؤالى کرد، من هم به او جواب دادم ، گفت : جه سوالى کرد؟ گفت او پرسید صاحب این خانه آزاد است یا بنده ؟ من هم گفتم آزاد است . او چه گفت ! او هم گفت : بله که آزاد است ، اگر آزاد نبود که این طور نبود! همین کلمه ، این مرد را تکان داد. و گفت : کجا رفت ؟ کنیز گفت : از این طرف رفت . بشر مجال اینکه کفش به پا کند پیدا نکرد؛ پاى برهنه دوید و خود احساس کرد که این مرد باید امام موسى کاظم (سلام الله علیه ) باشد. خود را خدمت امام رساند و به دست و پاى ایشان افتاد و گفت : آقا! از این ساعت مى خواهم بنده باشم ؛ بنده خدا باشم . این آزادى ، آزادى شهوت است و اسارت انسانیت . من چنین آزادى اى را که آزادى شهوت باشد، آزادى دامن باشد، آزادى تخیل باشد، آزادى جاه و مقام باشد و آن که اسیر است عقل و فطرت من باشد، نمى خواهم . مى خواهم از این ساعت بنده خدا و از غیر خدا آزاد باشم . همان لحظه به دست امام توبه کرد؛ یعنى در همان لحظه از گناهان دورى جست ، کناره گیرى کرد، تمام وسایل گناه را بدور ریخت و به گناهان پشت و به طاعت رو کرد (المهاجر من هجر السیئات ) پس این هم مردى است مهاجر، چون از گناهان هجرت کرد.
جهاد با نفس  
مانند همین تعبیر در باب جهاد است : (المجاهد من جاهد نفسه ) مجاهد کسى است که با نفس خود جهاد کند. مجاهد کسى است که در مبارزه درونى که همیشه در همه انسانها وجود دارد (از یک طرف نفس و از یک طرف دیگر عقل ) بتواند با نفس اماره خود، با هواهاى نفسانى خود مبارزه کند. امیرالمومنین مى فرماید: اشجع الناس من غلب هواه شجاعترین مردم کسى است که بر هواى نفس خود پیروز شود. شجاعت اساسى آن است .
یک روز رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در مدینه عبور مى کرد. جوانان مسلمان را دید که سنگى را به عنوان وزنه بردارى بلند مى کنند، زور آزمایى مى کنند براى اینکه ببینند چه کسى وزنه را بهتر بلند مى کند. رسول خدا همان جا بهره بردارى کرد، فرمود: آیا مى خواهید من قاضى و داور شما باشم . داورى کنم که قویترین شما کدامیک از شماست ؟ همه گفتند: بله یا رسول الله ، چه داورى از شما بهتر! فرمود: احتیاج ندارد که این سنگ را بلند کنید تا من بگویم چه کسى از همه قویتر است ، از همه شما قویتر آن کسى است که وقتى به گناهى میل و هوس شدید پیدا مى کند، بتواند جلوى هواى نفس خود را بگیرد. قویترین شما کسى است که هواى نفس ، او را وادار به معصیت نکند. مجاهد کسى است که با نفس خود مبارزه کند. شجاع آن کسى است که از عهده نفس خویش برآید.
داستان معروفى درباره پوریاى ولى - که یکى از پهلوانان دنیاست و ورزشکاران هم او را مظهر فتوت و مردانگى و عرفان مى دانند و مرد عارف پیشه اى بوده (130) - نقل مى کنند که یک روز به کشورى سفر مى کند تا با پهلوان درجه اول آنجا در روز معین مسابقه پهلوانى بدهد در حالى که پشت همه پهلوانان را به خاک رسانده بود. در شب جمعه به پیرزنى بر مى خورد که حلوا خیر مى کند و از مردم هم التماس دعا دارد. پیرزن پوریاى ولى را نمى شناخت ؛ جلو آمد و به او حلوا داد و گفت : حاجتى دارم ، براى من دعا کن . گفت چه حاجتى ؟ پیرزن گفت : پسر من قهرمان کشور است و قهرمان دیگرى از خارج آمده و قرار است در همین روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگى ما با همین حقوق قهرمانى پسرم اداره مى شود. اگر پسر من زمین بخورد آبروى او که رفته است هیچ ، تمام زندگى ما تباه مى شود و من پیرزن هم از بین مى روم پوریاى ولى گفت : مطمئن باش . من دعا مى کنم . این مرد فکر کرد که فردا چه کنم ؟ آیا اگر قویتر از آن پهلوان بودم ، او را به زمین بزنم یا نه ؟ به اینجا رسید که قهرمان کسى است که با هواى نفس خود مبارزه کند. روز موعود با طرف مقابل کشتى گرفت . خود را بسیار قوى یافت و او را بسیار ضعیف ، به طورى که مى توانست فورا پشت او را خاک برساند. ولى براى اینکه که کسى نفهمد، مدتى با او هماوردى کرد و بعد هم طورى خودش را سست کرد که حریف ، او را به زمین زد و روى سینه اش نشست . نوشته اند در همان وقت احساس کرد که گویى خداى متعال قلبش را باز کرد، گویى ملکوت را با قلب خود مى بیند، چرا؟ براى اینکه یک لحظه جهاد با نفس کرد. بعد همین مرد از اولیاء الله شد، چرا؟ چون الجهاد من جاهد نفسه چون اشجع الناس من غلب هواه ، چون قهرمانى اى به خرج داد بالاتر از همه قهرمانیهاى دیگر و همان طور که پیغمبر اکرم فرمود: زورمند و قوى آن کسى نیست که وزنه را بلند کند. بلکه آن کسى است که در میدان مبارزه با نفس اماره پیروز شود.
بالاتر از این ، داستان على علیه السلام با عمرو بن عبدود است ، قهرمانى که به او فارس یلیل مى گفتند، کسى که یک تنه با هزار نفر برابرى مى کرد. در جنگ خندق ، مسلمین یک طرف و دشمن در طرف دیگر از خندق بودند به طورى که دشمن نمى توانست از آن عبور کند. چند نفر از کفار که یکى از آنها عمرو بن عبدود بود، خود را به هر طریقى شده به این طرف خندق مى رسانند. اسب خود را جولان مى دهد و فریاد مى کشد: هل من مبارزه ؟ مسلمانان که سابقه این مرد را مى دانستند، احدى جرات نمى کند پا به میدان بگذارد چون مى دانستند رفتن همان و کشته شدن همان ، رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: چه کسى به میدان این مرد مى رود؟ احدى از جا تکان نمى خورد جز جوانى بیست و چند ساله که على علیه السلام بود، فرمود: یا رسول الله ! من ، فرمود: نه ، بنشین ، بار دیگر این مرد فریاد کشید: هل من مبارزه ؟ احدى جز على علیه السلام از جا تکان نخورد. پیغمبر فرمود: على جان فعلا بنشین . دفعه سوم یا چهارم که مبارزه طلبید، عمر بن خطاب براى اینکه عذر مسلمانان را بخواهد گفت : یا رسول الله ! اگر کسى جواب نمى گوید عذرش خواسته است . این شخص غولى نیست که کسى بتواند با او برابرى کند. یک وقت در سفرى ، دزد به قافله ما حمله کرد، او یک کره شتر را به عنوان سپر روى دستش بلند کرد. یا این غول که یک انسان نمى تواند بجنگد. بالاخره على علیه السلام مى آید و چنین قهرمانى را به خاک مى افکند. یعنى بزرگترین قهرمانیها، و روى سینه او مى نشیند، سر این قهرمان را از بدن جدا کند.
او خدو انداخت بر روى على
افتخار هر نبى و هر ولى
از شدت عصبانیتى که داشت ، آب دهان به صورت مبارک على علیه السلام انداخت . على علیه السلام از روى سینه او بلند مى شود. مدتى قدم مى زند، بعد مى آید مى نشیند. عمرو بن عبدود مى گوید: چرا رفتى و چرا آمدى ؟ مى فرماید: تو به صورت من آب انداختى ، احساسى کردم که ناراحت و عصبانى شدم ترسیدم در حالى که دارم سر تو را از بدن جدا مى کنم عصبانیت من در کارم دخالت داشته باشد و آن هواى نفس است . من تیغ از پى حق مى زنم . نمى خواهم در کارم غیر خدا دخالتى داشته باشد. این را مى گویند قهرمان ، مجاهد و شجاع .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد