عبادت و دعا (1)

فصل سوم : بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بارى الخلایق

 اجمعین و الصلاة و السلام على عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على اله الطیبین و الطاهرین المعصومین ، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :
یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلوة .
(58)
همان طورى که شنیدید بنا نبود که امشب من در اینجا سخنرانى کنم و سخنرانى من از شب آینده شروع مى شد. موضوع بحثى که براى پنج شب آینده اعلام شده بود مساله عبادت و دعا است به مناسبت این ماه مبارک رمضان است و ماه عبادت و دعاست و بالخصوص به مناسبت این ایام و لیالى که ایام و لیالى قدر است و شبها احیاء است یعنى شبهایى است که سنت است این شبها را ما زنده بداریم . کلمه احیاء یعنى زنده کردن ، و احیاء این شبها یعنى این شبها را زنده نگه دارى کردن و شب زنده دارى کردن به این مناسبت بنابر این بود که درباره عبادت و دعا صحبت کنم . مقدر چنین بود که این بحث از امشب شروع بشود.
کلمه احیاء 
من بحث خودم را از همین کلمه احیاء شروع مى کنم که عرض کردم احیاء یعنى زنده کردن ، نقطه مقابل اماته که به معنى میراندن است . این کلمه چنین مى رساند که شب که قسمتى از وقت انسان است دو حالت دارد: ممکن است شب کسى زنده باشد و ممکن است شب او مرده باشد. شب زنده آن شبى است که انسان تمام آن شب را و یا لااقل پاسى از آن شب را با یاد خدا و با مناجات و با راز و نیاز با ذات پروردگار به سر ببرد. و شب مرده آن شبى است که انسان تمام آن شب را با غفلت و فراموشى ذات مقدس پروردگار به سر ببرد ممکن است کسى خیال کند که این تعبیر یک تعبیر مجازى است ، یک نوع تعارف است شب که زنده و مرده ندارد، شب بالاخره شب است ، زمان است . مقدارى از زمان که این نیمکره زمین که ما در روى آن زندگى مى کنیم مواجه با خورشید نیست و نور خورشید نمى تابد. به آن مى گویند شب ، شب به هر حال شب است ، شب نه زندگى دارد و نه مردگى .
این سخن راست است ولى آن کسى که مى گوید احیاء، شب را زنده نگهداشتن ، مقصودش این نیست که این قطعه زمان را شما زنده نگهدارید، مقصود زنده نگهداشتن خود شماست در این قطعه از زمان .
به عبارت دقیق تر، بر خلاف آنچه که ابتدا تصور مى شود. ما خیال مى کنیم زمان یک چیز است که همه ما در داخل آن قرار گرفته ایم ، در صورتى که این جور نیست . آن زمانى که فکر مى کنیم همه در داخل آن قرار گرفته ایم آن زمان ما نیست . زمانى که ما روى آن حساب مى کنیم ، ساعات و دقایق و هفته ها و ماهها و سالها را حساب مى کنیم . آن زمان ما نیست زمان این زمین است . زمان ما یک حقیقتى است متحد با وجود خود ما، جزء وجود ماست زمان ما، زمان وجود ما از خود ما منفک و جدا نیست ، چیزى که هست ما این زمان را که مقدار و اندازه دارد با زمان زمین حساب مى کنیم ، با آن تطبیق مى کنیم ، بعد خیال مى کنیم زمان یک چیز است و همه ما در آن قرار گرفته ایم ، نه ، زمان من یک چیز است ، زمان شما یک چیز دیگر است یعنى مخصوص خودتان است ، همین طور که قد شما مثلا صد و شصت سانتیمتر است این کمیت و مقدار مال شماست و قد من که صدوهفتاد سانتیمتر است باز این یک چیز است مخصوص من . شما یک قد و یک اندازه دارید، من هم یک قد و یک اندازه مخصوص به خود (حالا اینها برابر با یکدیگر باشند یا نباشند مطلب جداگانه اى است ) شما چون وجودتان یک وجود متحرک و سیال و متغیر است ، یک زمان در درون خودتان دارید. من هم یک زمان در درون خودم دارم ، آن گل هم یک زمان در درون خودش ‍ دارد، آن درخت هم یک زمان در درون خودش دارد، این سنگ هم یک زمان در درون خودش دارد، و زمانى که در درون هر چیزى هست عین وجود آن چیز است .
حال که این مطلب را دانستیم معنى احیاء شب قدر را مى دانیم . زمان را زنده نگه داریم یعنى زمان خودمان را زنده نگه داریم ، هر کداممان آن زمانى را که در درون ماست زنده نگه داریم . آن زمانى که در درون ماست چیست ؟ آن همان خود ما هستیم . از حقیقت ما جدا نیست . پس زمان خودمان را، شب خودمان را زنده نگه داریم یعنى خودمان یک شب واقعا زنده باشیم . واقعا زنده زندگى کنیم نه اینکه مرده زندگى کنیم . در اخبار و احادیث وارد شده است که روز قیامت ، گذشته انسان را و زمان گذشته انسان را به انسان ارائه مى دهند و انسانها مختلف مى بینند، وقتى نگاه مى کنند یک موجودى را مى بینند که قطعاتى از آن سیاه و تیره است و قطعاتى از آن سفید و درخشان است به اختلاف یک نفر بیشتر این قطعات را مى بیند تیره است ، دیگرى بیشتر این قطعات را مى بیند سفید و براق است . یکى ممکن است در تمام اینها چند نقطه سیاه ببیند. همه را سفید ببیند، و دیگرى بر عکس چند نقطه سفید ببیند و همه را سیاه ببیند. تعجب مى کند: این چیست که به او ارائه داده اند؟ مى گویند این زمان توست ، این عمر توست . آن ساعاتى که این زمان را، این عمر را روشن و نورانى نگه داشته اى ، آن ساعاتى که پروازى داشته اى ، شورى داشته اى ، عشقى داشته اى ، این دلت به یاد خدا زنده بوده است ، آن ساعات همان ساعات درخشان نورانى است . آن ساعاتى که در آن ساعات خدمتى کرده اى ، کار مفیدى انجام داده اى ، ساعات نورانى توست ، و اما آن ساعاتى که در آن ساعات غافل بوده اى ، غرق در شهوات بوده اى ، بر خلاف رضاى خدا قسم برداشته اى ، آنها دوران تیرگى و تاریکى عمر توست . این زمان توست ، این عمر توست .
روح عبادت ، یاد خدا 
روح عبادت یاد پروردگار است . روح عبادت این است که انسان وقتى که عبادت مى کند، نمازى مى خواند، دعایى مى کند و هر عملى که انجام مى دهد، دلش به یاد خداى خودش زنده باشد: و اقم الصلوة لذکرى (59). قرآن مى گوید نماز را بپا بدار، براى چه ؟ براى اینکه به یاد من باشى . و در جاى دیگر قرآن کریم مى فرماید: ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنکر و لذکر الله اکبر. (60) در این آیه خاصیت نماز ذکر مى شود. البته نماز حقیقى ، نماز واقعى ، نمازى که با شرایط و آداب صحیح صورت گرفته باشد. مى فرماید اگر واقعا انسان نماز خوان باشد و نماز درست بخواند خود نماز جلو انسان را از کار زشت و منکرات مى گیرد محال است که انسان نماز درست و مقبول بخواند و دروغگو باشد. محال است که انسان نماز صحیح و درست بخواند و دلش به طرف غیبت کردن برود. محال است که انسان نماز صحیح و درست باشد و شرافتش به او اجازه بدهد که به دنبال شراب برود، دنبال فحشاء برود، دنبال هر کار زشت دیگرى برود. این ، خاصیت نماز است که انسان را به سوى عالم نورانیت مى کشاند.
روایتى است از امام صادق علیه السلام که در کتاب معروف مصباح الشریعه نقل شده است . ما کتابى داریم به نام مصباح الشریعه که بسیارى از علماى بزرگ این کتاب را معتبر مى دانند گو اینکه بعضى از علما مثل مرحوم مجلسى چندان این کتاب را معتبر نمى دانند به اعتبار اینکه مضامین آن یک سلسله مضامین عرفانى است . ولى کتاب معروفى است مثل حاجى نورى ، سید بن طاووس و دیگران از این کتاب نقل مى کنند. در این کتاب احادیث زیادى هست مردى است به نام فضیل بن عیاض ، معاصر با امام صادق علیه السلام او از معاریف است یکى از مردانى است که دورانى از عمر خویش را به گناه و فسق و فجور و دزدى و سرقت و این حرفها به سر برده است ، بعد یک انقلاب روحى عجیبى پیدا مى کند و تتمه عمر خودش را (نیمى از عمر خودش را) در تقوا و زهد و عبادت و در معرفت و حقیقت خواهى به سر مى برد. داستان معروف دارد او یک دزد معروفى بود سرگردنه گیر و خودش داستان خودش را این طور نقل مى کند، مى گوید: شبى خانه اى را در نظر گرفته بودم که آن شب آن خانه را بزنم . دیوار بلندى داشت از نیمه شب گذشته بود از دیوار بالا رفتم به آن بالاى دیوار که رسیدم و مى خواستم پایین بیایم . در یکى از خانه هاى همسایه (یا در بالاخانه ) مرد عابد و زاهد و باتقوایى ، از آن مردمى که شبهاى خودشان را زنده نگه مى دارند. اتفاقا مشغول خواندن قرآن بود، با یک آهنگ خوش و لحن بسیار زیبایى .(61) از قضا تا رسید بالاى دیوار مرد قارى قرآن و عابد به این آیه رسیده بود: الم یان للذین امنوا ان تخشع قلوبهم لذکرالله و ما نزل من الحق (62) عرب بود، معنا را مى دانست . معنى آیه این است : آیا نرسیده است آن وقتى که دل مردم با ایمان ، دل مردمى که ادعاى ایمان مى کنند نرم بشود براى پذیرش یاد خدا؟ قساوت قلب تا کى ؟ غفلت و بى خبرى تا کى ؟ خوابیدن تا کى ؟ حرام خوارى تا کى ؟ دروغگویى و غیبت کردن تا کى ؟ شرابخوارى و قماربازى تا کى ؟ معصیت تا کى ؟ این صداى خداست ، مخاطبش هم ما مردم هستیم ، خدا دارد به ما مى گوید: اى بنده من ، اى مسلمان ! آن وقتى که این دل تو مى خواهد نرم بشود براى یاد خدا، خاضع و خاشع بشود براى یاد خدا، کى مى خواهد برسد؟ آنچنان این مرد عابد این آیه را خواند که فضیل را مخاطب ساخته است ، مى گوید: فضیل ! دزدى و غارتگرى و چپاول تا کى ؟ تا آیه را شنید، تکانى خورد. یک وقت گفت خدایا همین الان وقتش است ، و همان جا از دیوار پایین آمد، توبه اى کرد توبه نصوح ، توبه اى که این مرد را در ردیف عباد درجه اول قرار داد. کارش به جایى رسید که تمام مردم در مقابل او خاضع بودند.
او مردى نبود که به دربار هارون الرشید برود. هارون الرشید خیلى آرزو داشت فضیل بن عیاض را ببیند ولى گفتند فضیل که هرگز به دربار هارونى نمى آید. هارون گفت : فضیل اگر نمى آید ما مى رویم ، یک وقت رفت به سراغ فضیل . هارون است ، خلیفه مقتدرى است که در دنیا کم پادشاهى آمده است که سعه ملکش به اندازه او باشد. یکى از مقتدرترین سلاطین دنیاست . مردى است فاسق و فاجر مردى است که شبها را تا صبح به شرابخواى و به زدن و رقصیدن و این حرفها به سر برده است . آمد در حضور فضیل ، همین فضیل با چند جمله صحبت کردن (او را منقلب کرد) تمام کسانى که آنجا بودند گفتند دیدیم هارون در حضور فضیل کوچک و کوچک شد و اشکهاى او مثل باران جارى شد. نصیحت و موعظه اش ‍ مى کرد، گناهانش را یک یک براى او شمرد. یک چنین مردى است فضیل بن عیاض ، او با این حالتى که در این دوره پیدا کرد که به این درجه از تقوا و معرفت رسید معاصر امام جعفر صادق علیه السلام است و زمان هارون یعنى زمانى موسى به جعفر علیه السلام را هم درک کرده است .
کتاب مصباح الشریعه کتابى است که این مرد مدعى است که من رفتم خدمت امام صادق و مسائلى از امام سوال کردم و امام این جوابها را به من داد. بدیهى است مردى این چنین عارف و با معرفت و با تقوا و زاهد وقتى برود نزد امام صادق ، خیلى فرق مى کند با فلان ساربان که مثلا مساله اى از شکیات مى خواهد بپرسد و مى رود نزد امام صادق قهرا سؤ الات او در یک سطح بالاتر است و جوابهاى امام هم از جوابهایى که به دیگران مى دهد در یک سطح بالاتر است . طبعا کتاب در یک سطح بالاترى قرار مى گیرد. مثلا امام صادق در این کتاب اسرار وضو را بیان مى کند، اسرار نماز را بیان مى کند.
حدیثى از امام صادق علیه السلام 
جمله اى که محل شاهد من است در آن کتاب است و این جمله را شاید کم و بیش در کتابهاى عرفانى دیده باشید. امام صادق به فضیل فرمود: یا فضیل العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة (خیلى جمله عجیبى است و از یک نظر جمله زننده اى هم هست ) فضیل ! آیا تو مى دانى که عبودیت چیست ؟ آیا مى دانى عبودیت چه گوهرى است ؟ عبودیت گوهرى است که ظاهرش عبودیت است و کنه و نهایت و باطنش ، آخرین منزل و هدف و مقصدش ربوبیت است ممکن است بگویید یعنى چه ؟ آیا امام جعفر صادق خواسته بفرماید که عبودیت اولش بندگى است و آخرش خدایى ؟ آیا مى خواهد بگوید که یک بنده از بندگى به خدایى مى رسد؟ نه . در تعبیرات ائمه هرگز چنین تعبیراتى نمى آید. اهل عرفان براى اینکه مردم دیگر را دست بیندازند، معانى اى که در نظر مى گیرند با یک تعبیراتى مى گویند که دیگران تکان بخورند و ناراحت بشوند. این یک نوع قلقلک دادن به مردم است ، مثلا مولوى یا شبسترى چنین تعبیراتى دارند. شبسترى مى گوید:
مسلمان گر بدانستى که بت چیست
بدانستى که دین در بت پرستى است
این خیلى حرف عجیبى است ولى مقصود او غیر از این حرفهاست . یک مقصود صحیح دارد. با یک تعبیرى مى گوید که به قول خودش زاهدنماها را قلقلک داده باشد، یک شعر معروفى هست که به مولوى نسبت مى دهند، نمى دانم در مثنوى هست یا نه ، مى گوید:
از عبادت مى توان الله شد
نى توان موسى کلیم الله شد
خیلى عجیب است ! مى گوید از عبادت نمى شود موسى کلیم الله شد ولى از عبادت مى شود الله شد یعنى چه ؟ حال این حدیث را که من برایتان معنى کنم معنى آن شعر هم واضح مى شود.
اصلا معنى ربوبیت یعنى تسلط، خداوندگارى ، نه خدایى . فرق است میان خداوندگارى و خدایى . خداوندگارى یعنى صاحب بودن ، صاحب اختیار بودن در قضیه اصحاب الفیل که ابرهه آمد و مى خواست کعبه را خراب کند و غارت مى کردند شترهاى جناب عبدالمطلب را هم که در بیابان بود گرفته و با خودشان برده بودند. عبدالمطلب رفت نزد ابرهه قیافه و عظمت و شخصیت عبدالمطلب خیلى ابرهه را گرفت به گونه اى که با خود فکر کرد که اگر این مرد بزرگ شفاعت کند و از من بخواهد که متعرض کعبه نشوم و آن را خراب نکنم خراب نمى کنم ولى بر خلاف انتظار او عبدالمطلب وقتى که لب به سخن گشود فقط درباره شتران خودش صحبت کرد، درباره کعبه یک هم صحبت نکرد. ابرهه تعجب کرد، گفت من تو را خیلى آدم بزرگى حساب مى کردم ، من خیال کردم تو آمده اى براى اینکه براى کعبه شفاعت کنى ، حالا مى بینم آمده اى براى شترهاى خودت شفاعت مى کنى ، او هم جواب خوبى داد. گفت : انا رب الابل و للبیت رب من خداوندگار شتران هستم و آن خانه هم از خود خداوندگارى دارد.
کلمه رب یعنى خداوندگار، صاحب . ما به خدا هم که مى گوییم رب ، از باب اینکه خداوندگار تو صاحب حقیقى تمام عالم و تمام عالمهاست . مى گوییم : الحمدلله رب العالمین سپاس خداى را که خداوندگار و صاحب است . صاحب تمام عالمها. پس اصل معنى رب یعنى صاحب و خداوندگار، و ربوبیت یعنى خداوندگارى نه خدایى فرق است میان خدایى و خداوندگارى هر کسى مالک هر چیزى که هست ، رب و خداوندگار آن چیز هم هست .
حال معنى این حدیث چیست که امام فرمود عبودیت یک جوهره اى است که نهایت و کنهش ربوبیت است نکته بسیار جالبى است . عبودیت ، بندگى خدا خاصیتش این است که هر چه انسان راه بندگى خدا را بیشتر طى کند بر تصاحب و قدرت و خداوندگارى اش افزوده مى شود، چطور؟ من در این جلسه فقط یک موضوع کوچکش را برایتان عرض مى کنم ، فهرستى از بعضى مسائل دیگرش عرض مى کنم ولى یک موضوعش را بسط مى دهم .
اولین درجه ربوبیت : تسلط بر نفس  
اولین درجه ربوبیت و خداوندگارى که در نتیجه عبودیت پیدا مى شود این است که انسان رب و ملک نفس خودش مى شود، تسلط بر نفس خودش ‍ پیدا مى کند. یکى از بیچارگیهاى ما که کاملا احساس مى کنیم این است : زمام نفس خودمان در اختیار ما نیست اختیار خودمان را نداریم ، اختیار زبان خودمان را نداریم ، اختیار شهوات خودمان را نداریم ، اختیار شکم خودمان را نداریم ، اختیار دامن خودمان را نداریم ، اختیار چشم خودمان را نداریم ، اختیار پاى خودمان را نداریم ، و این نهایت بدبختى است . ما مى رویم در این خیابانها ولى این چشم در اختیار ما نیست . ما در اختیار این چشم هستیم . یعنى این ما هستیم که این چشم دلش مى خواهد چشم چرانى کند، دلش مى خواهد به نوامیس مردم نظر شهوت بکند، دل ما هم تابع این چشم است ، گفت :
دل برود چشم چو مایل بود
دست نظر رشته کش دل بود
ما مالک زبان خودمان نیستیم . اختیار زبان خودمان را نداریم وقتى که گرم مى شویم به حرف زدن ، به اصطلاح چانه مان گرم مى شود، نمى فهمیم که چه مى گوییم مجلس گل انداخته ، حالا که مجلس گل انداخته است نه راز خودمان را مى توانیم نگه داریم نه راز مردم را، نمى توانیم عیب پوش مردم باشیم ، نمى توانیم از مردم غیبت نکنیم ...(63) اختیار گوش خودمان را نداریم . هرچه که گوشمان خوشش بیاید، مثلا از غیبت خوشش مى آید، ما هم تسلیم هستیم از لهو و لعب خوشش مى آید ما هم تسلمیش هستیم . اختیار دستمان را نداریم . اختیار پاى خودمان را نداریم . اختیار غضب خودمان را نداریم مى گوییم (خود من یکى از آن اشخاص هستم ) آقا دیگر عصبانى شدم ، هر چه به دهانم آمد گفتم : عصبانى شدم یعنى چه ؟! عصبانى شدم یعنى من یک آدمى هستم که مالک نفس خودم نیستم همین قدر که عصبانى شدم اختیار من دیگر دست اوست ، هر چه که به دهانم مى آید چون عصبانى هستم مى گویم . آن دیگرى مالک شهوت خودش نیست . آیا نباید انسان مالک نفس خودش باشد؟ اصلا تا ما مالک نفس خودمان نباشیم مى توانیم مسلمان باشیم ؟ نه مسلمان باید مالک نفس خودش باشد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد