عزیر پیامبر
البته یادآوری باشد که هدف من داستان نویسی نیست!
پدر و مادر عزیر در منطقه بیت االمقدس زندگی می کردند. خدواند دو پسر دو قلو به آنها عطا نمود که نام یکی عزیر و دیگری را عزره نهادند. آن دو با هم بزرگ شدند
و به سن سی سالگی رسیدند عزیر ازدواج کرده بود و همسرش حامله بود که بعدها پسری از او به دنیا آمد عزیر در سن سی سالگی به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظی نمود و مقداری انجیر آب و میوه هم برداشت و سوار الاغ شد و راهی سفر شد در بین راه به یک آبادی رسید و دید که آن آبادی به وحشتناکی ویران شده و اجسام و استخوانهای پوسیدۀ ساکنان آن را مشاهده نمود هنگام دیدن این منظره وحشت زا به فکر قیامت و زنده شدن مردگان افتاد و گفت: چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند این سخنان را نه از روی انکار بلکه از روی تعجب گفت.او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او هم جزء مردگان شد و پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشته ای از طرف خدا از او پرسید:چقدر در این بیابان خوابیده ای! او که فکر می کرد مقدار کمی در آنجا استراحت کرده، در جواب گفت: یک روز یا کمتر. فرشته از جانب خدا به او گفت: تو صد سال در اینجا بوده ای، اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به امر خداوند در طول این مدت هیچگونه آسیب ندیده است، ولی برای اینکه بدانی صد سال از مرگت گذشته است به الاغ خود نگاه کن و ببین از هم متلاشی شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.نگاه کن و ببین چگونه اجراء پراکنده آن را جمع آوری کرده و زنده می کنیم.عزیر وقتی منظره زنده شدن الاغ را دید گفت:
اکنون آرامش خاطر یافتم قلبم سرشار از یقین شد. عزیر سوار الاغ خود شد و به سوی خانه اش راه افتاد در مسیر راه متوجه شد همه چیز عوض شده وقتی به زادگاه خود رسید مشاهده کرد خانه ها و آدم ها تغییر نموده اند. به اطراف دقت کرد بالاخره مسیر خانۀ خود را پیدا کرد و به منزلش رفت در آنجا دید پیرزنی لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا نشسته است. از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟
پیرزن گفت: آری، و شروع به گریستن کرد و گفت: دهها سال است که او مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند و چطور تو نام عزیر را بر زبان آوردی؟
گفت: من عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و دوباره مرا زنده نمود.
آن پیرزن که مادر عزیر بود گفت: صد سال است که عزیر گم شده اگر تو عزیر هستی، او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من دور شود.
عزیر دعا کرد پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و باچشم تیز بین خود پسرش را شناخت و دست و پای او را بوسید. سپس او را نزد بنی اسرائیل برد و ماجرا را به فرزندان و نوه های عزیر خبر دادآن ها به دیدار عزیر شتافتند.
عزیر با همان قیافه ای که رفته بود بازگشت. همه به دیدار او آمدند با اینکه پیر و سالخورده شده بودند یکی از پسران عزیر گفت: پدرم نشانه ای در شانه اش داشت، و با این نشانه شناخته می شد.بنی اسرائیل پیراهن را کنار زدند همان نشانه را در شانه اش دیدند. در عین حال برای اینکه اطمینان کامل حاصل کنند، بزرگ بنی اسراییل به عزیر گفت:
ما شنیده ایم که بخت النصر بیت المقدس را سوزانید و تورات را سوزانید و، تنها چند نفر بودند که تورات را حفظ بودند و یکی از آنها عزیر بود، اگر تو همان عزیر هستی، تورات را از حفظ بخوان.
عزیر بدون کم کاست تورات را از حفظ خواند، آنگاه او را تصدیق نمودند، به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند