شخصی از بهلول سئوال کرد: چرا زن نمی گیری؟
بهلول در جواب گفت: زن پیر دوست ندارم .
آن شخص گفت: زن جوان بگیر ! بهلول جواب داد: زن جوان هم مرا دوست ندارد.
بهلول به عیادت مریضی رفت و فوراً دستور داد تا غسّال را بیاورند که مریض را شستشو کند.
اطرافیان گفتند: این مریض هنوز نمرده است!
بهلول در جواب گفت: تا موقعی که غسّال از شستشو فارغ شود، خواهد مُرد.
شخصی از بهلول پرسید: می توانی بگوئی زندگی آدمیان مانند چیست؟
بهلول جواب داد: زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سنّ آنها بالا می رود واز طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید.
روزی بهلول در میان جماعتی گفت: هارون الرشید ، خلیفه عادل وبا انصافی است.
همه آن جمعیت از این حرف بهلول تعجب کرده و گفتند: به چه دلیل این حرف را می گوئی؟
بهلول جواب داد: دیشب خدمت خلیفه بودم و خودش شخصاً این حرف را زد.
روزی شاعری احمق به بهلول برخورد کرده و به او گفت:
هروقت کاغذهای سفید را می بینم ، وحشت می کنم و تا موقعی که اشعاری روی آنها ننویسم ، در وحشت هستم.
بهلول جواب داد: بر عکس شما : من هر وقت کاغذها را می بینم که تو روی آنها اشعارت را نوشته ای ، وحشت می کنم!
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید: می خواهم از کوهی بلند بالا روم ، می توانی نزدیکترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین وآسانترین راه :نرفتن بالای کوه است.
روزی شخصی از بهلول پرسید: تلخ ترین چیز کدام است؟
بهلول جواب داد: حقیقت!
آن شخص گفت: چگونه می شود این تلخی را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد: با شیرینی فکر!
از بهلول پرسیدند:
وقتی برادر تو مُرد ، برای زنش چه چیزی ارث گذاشت.
بهلول جواب داد:چهار ماه و ده روز عدّه
شخصی که می خواست بهلول را مسخره کند به او گفت :
دیروز از دور تو را دیدم که نشسته ا ی، فکر کردم الاغی است که در کوچه نشسته!
بهلول فوراً جواب داد:منهم که از دور تو را دیدم فکر کردم آدمی به طرف من می آید.
یکی از زنهای بهلول بسیار بد قدم بود و قبل از اینکه زن بهلول شود، پنج شوهر را در گور کرده بود.
در همین زمان بهلول مریض شد و این زن بالای سر او نشسته و گریه و زاری می کرد که بعد از خودت ، مرا به که می سپاری؟
بهلول در جواب گفت:به شوهر هفتمی!