دوست داشتنی ترین حیوان عالم

خوا جه ای زشت روی از او پرسید، از میان

حیوانات عالم ، کدامین را بیشتر دوست داری.

گفت بهلول: تو را. !!









یک موی تو ، به صد الاغ من می ارزد



بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت . قاضی

شهر او را دید و گفت:

شنیده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده

است!

بهلول گفت:

تو زنده باشی. یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد .



خلیفه شدن بهلول



هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست داری خلیفه

باشی؟

بهلول گفت: نه.

هارون پرسی:

چرا؟

بهلول گفت: از آن رو که من به چشم خود تا به حال

"
مرگ سه خلیفه " را دیده ام ، ولی تو که خلیفه ای ،

"
مرگ دو بهلول " را ندیده ای.





سکته نافص



روزی بهلول را خبر آوردند که فلانی سکته ناقص کرده

است.

بهلول گفت:

اگر او را" مغزی کامل بودی " ، سکته ناقص

ننمودی...؟!





دست و پا زدن بهلول



بهلول را دیدند بر بالای تپه ای نشسته و دست و پا

همی زد.

پرسیدند : تو را چه می شود که دست و پا همین زنی؟

گفت:

نا گهان در " فکر " فرو رفته ام ، دست و پا می زنم

تا از" آن بیرون آیم . "

(
عحبا که این بهلول ما ، آگاه هم بوده است از این :

"
مباحث روان شناختی." )











تشییع جنازه قاضی



قاضی شهر فوت کرد و جمعیت انبوهی به

تشییع آمده بودند . کسی بهلول را گفت: زمان

تشییع جنازه بهتر است آدم در جلوی تابوت قرار

گیرد یا عقب تابوت؟

بهلول گفت: جلو یا عقب تابوت فرقی ندارد ،

باید سعی کرد:

"
توی تابوت قرار نگرفت؟ ."





استراحت کردن



خواجه ای بهلول را گفت:

مدتی است آنقدر استراحت کرده ام که

خسته شده ام.

بهلول گفت:

پس قدری استراحت کن!





دنیا را چگونه می بینی؟



ابلهی پرسید، دنیا را چگونه می بینی؟ بهلول

گفت:

تو سعادتمند خواهی زیست!

ابله در حیرت شد و گفت:

این چه جوابی است که به پرسش من می دهی؟

گفت:

نیکو جوابی است ، زیرا عاقل آنچه را میداند ،

نمی گوید ، اما آنچه را که بگوید ، می داند...!!





دوستی بهلول



روزی هارون الرشید از بهلول پرسید:

"
دوست ترین " مردم نزد تو چه کسی است؟

بهلول گفت: همان کسی که شکم مرا سیر کند.

هارون گفت: اگر من شکم تو را سیر کنم ،

مرا دوست داری؟

بهلول پاسخ داد: دوستی به:

"
نسیه و اگر " نمی شود.





فلسفه کفشهای بهلول



بهلول روزی به مسجد رفت و از ترس آن که

مبادا کفش هایش را بدزدند یا با دیگری عوض

شود ، آنها را زیر لباد ه اش پیچید و در گوشه ای

نشست.

شخصی که کنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل او

را دید گفت:

به گمانم کتاب پر قیمتی در بغل داری؟ چه نوع کتابی

است؟

بهلول گفت: کتاب فلسفه .

غربیه پرسید: از کدام کتاب فروشی خریده ای؟

بهلول گفت:

از کفاشی خریده ام .





جواب بهلول به " زن بد کاره "



زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و

در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود. در ضمن

لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود.

زن بی عفتی چشمش به او افتاد:

بهلول را دعوت به کار بد کرد.

بهلول گفت:

وزن دستهای من چقدر است؟

زن بد کاره ، وزن پاهای من تا وزن تمام اعضا

را پرسید.

بهلول گفت:

کدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو کوچکی ،

تمامی اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند.

و از جای برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد.





دیوانه کشتن هارون الرشید



روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت .

بهلول و " علیان " مجنون را دید که با هم نشسته اند

و سخن میرانند. خواست با ایشان مطا یبه کند. دستور

داد هر دو را آوردند.

گفت : من امروز" دیوانه " می کشم. جلاد را طلب کن.

جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده. و علیان را

بنشاند که گردن زند.

گفت : ای هارون چه می کنی؟

هارون گفت : امروز" دیوانه " می کشم.

گفت علیان : سبحان االه ، ما در این شهر:

"
دو دیوانه " داریم،

تو" سوم " شدی . تو ما را بکشی ،

"
چه کسی تو را بکشد؟ ."