بهلول و طعام خلیفه


آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تابخوری . بهلول آن طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت

.
خادم بانگ برآورد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردی
بهلول گفت : دم مزن ، اگر سگ بشنود این طعام از خلیفه است او هم نخواهد خورد .
نشستن بهلول در مسند هارون
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید فورا بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت .
چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان به عرض رساندند هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود .
بهلول گفت من بر حال تو گریه می نمایم نه بر حال خو.دم بجهت اینکه من باندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم اینقدر صدمه و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته آیا تو را چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی .
بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟
بهلول جواب داد : آهن و پنبه .
آنمرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار کرد و پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد . روزی باز به بهلول برخورد . این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم ؟ بهلول ایندفعه گفت : پیاز بخر و هندوانه . سوداگر ایندفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه . انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز ها و هندوانه های او پوسید و از بن رفت و ضرر فراوان نمود . فوری به سراغ بهلول رفت و باو گفت : در اول که از تو مشورت نموده گفتی آهن بخر و پنبه . نفعی برده . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟ تمام سرمایه من از بین رفت !
بهلول در جواب آن مرد گفت : روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی منهم از روی عقل به تو دستور دادم و لی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی منهم از روی دیوانگی به تو دستور دادم و مرد از گفته دوم خجل شد و و مطلب را درک نمود
بهلول با دوست خود
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیا برد . چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقا خرش لنگ شد و بر زمین افتاد . آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلا قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت : الاغ من نیست اتفاقا صدای الاغ بلند شد بنای عر عر کردن را گذارد .
آنمرد به بهلول گفت : الاغ تو در خانه است و می گویی نیست ؟
بهلول گفت : عجب دوست احمقی هستی تو پنجاه سال است که با من رفیقی حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟
بهلول و طبیب دربار هارون
آورده اند که هارون الرشید  طبیب مخصوصی از یونان جهت دربار خود خواست ، چون آن طبیب وارد بغداد شد هارون الرشید با جلال مخصوصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار به او احترام نمود.
تا چند روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا اینکه روز سوم بهلول  هم به اتفاق چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت های معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب سوال نمود : شغل شما چه می باشد ؟
طبیب چون سابقه بهلول را شنیده بود و او را می شناخت که دیوانه است خواست او را مسخره نماید باو جواب داد من طبیب هستم و مرده ها را زنده می نمایم !
بهلول در جواب گفت :تو زنده ها را نکش ، مرده زنده کردندت پیشکش .
از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترک نمود