|
|
حاضر جوابی بهلول |
شخصی که می خواست بهلول را مسخره کند به او گفت : دیروز از دور تو را دیدم که نشسته ای فکر کردم الاغی است که در کوچه نشسته ! بهلول فورا جواب داد : منهم که از دور تو را دیدم فکر کردم آدمی به طرف من می آید . |
- |
|
|
بهلول و پادشاه |
روزی پادشاهی از بهلول پرسید : بزرگترین حیوان دریا کدام است ؟ بهلول جواب داد : نهنگ! خلیفه پرسید : بزرگترین جانور روی زمین کدام است ؟ بهلول گفت : استغفرالله ! کدام جانور حق دارد خود را از حضرت خلیفه بزرگتر بداند! |
- |
|
|
بهلول و قاضی |
روزی قاضی شهر به بهلول گفت : لااقل به دیوانگی خود اعتراف کن تا دیگران تکلیف خود را با تو بدانند . بهلول در جواب گفت : این کار صرف نمی کند . قاضی پرسید : برای چه ؟ بهلول جواب داد : هر کس به دیوانگی خود اعتراف کند واقعا دیوانه است . |
- |
|
|
بهلول و مرد تنبل |
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید : می خواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه را به من نشان دهی؟ بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است . |
- |
|
|
بهلول و شاعر |
روزی شاعری احمق به بهلول برخورد کرده و به او گفت : هر وقت کاغذ های سفید را می بینم وحشت می کنم و تا موقعی که اشعاری روی آنها ننویسم در وحشت هستم . بهلول جواب داد : بر عکس شما من هر وقت کاغدها را می بینم که تو روی آنها اشعارت را نوشته ایی وحشت می کنم! |
- |
|
|
زندگی از دید بهلول |
شخصی از بهلول پرسید : می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟ بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید . |
- |
|
|
ستاره شناسان ماهر : |
مسخره ایی گفت : من و مادرم هر دو ستاره شناس ماهری هستیم که در پیش بینی خطا نمی کنیم . گفتند : ادعای بزرگی است چگونه ثابت می کنی ؟ گفت : ابری می آید من می گویم باران خواهد آمد و مادرم می گوید نخواهد آمد و حتما یکی از این دو پبش بینی درست خو اهد بود! |
- |
|
|
جای امن : |
قیلسوفی از صحرایی می گذشت . تیر اندازی تازه کار را دید که هدفی را نشان کرده بود و تیر را به چپ و راست می انداخت و خطا می کرد . فیلسوف ترسید که مبادا یکی از تیرها به او بخورد پس رفت و در کنار هدف نشست ! و گفت : جایی امن تر از اینجا پیدا نکردم یقین دارم که هرگز تیر او به هدف نخواهد خورد . |
- |
|
|
فروش به قیمت خرید ! |
دزدی لباس شخصی را دزدید و به بازار برد و به دست فروشی داد که بفروشد. اتفاقا" لباس را از دست فروش دزدیدند . دزد دست خالی نزد یاران خود بازگشت . از او پرسیدند: لباس را به چند فروختی؟ گفت: همان قیمت که خریده بودم! |
- |
|
|
دوتا یا چهار تا ؟ |
مردی احول (دوبین) به خروسی نگاه می کرد ، به او گفتند: می دانی که مرد لوچ و دوبین یکی را دو تا می بینند؟ مرد گفت :این سخن دروغ است ، زیرا اگر اینطور بود ، من این دو خروس را چهار تا می دیدم ! |
- |
|
|
شجاعترین مردم |
از بخیلی پرسیدند که شجاع ترین مردم کیست ؟ گفت : آنکس که صدای دهان جمعی را که در خانه اش چیزی می خورند بشنود و زهره اش نترکد ! |
- |
|
|
یاد بود |
شخصی به بخیلی گفت :انگشتر خود را به من بده تا هر وقت به آن نگاه می کنم به یادت بیفتم . بخیل گفت : هر وقت خواستی مرا یاد کنی بیاد بیاور که روزی از من انگشتری خواستی و من ندادم ! |
- |
|
|
از نشانه های حماقت |
شاهزاده ایی ساده لوح با پرنده شکاری خود بازی می کرد که ناگهان از دست او پرید و به هوا رفت . شاهزاده دستور داد که دروازه های شهر را ببندند که پرنده اش از شهر بیرون نرود . |
- |
|
|
یکسال دیگر |
از شخصی پرسیدند : تو بزرگتری یا برادرت ؟ گفت : من بزرگترم اما چون یکسال بگذرد هم سال خواهیم شد! |
- |
|
|
فری و چاه عمیق - |
یک روز فری رفته بود ته چاه نشسته بود . ازش دلیل را پرسیدند . گفت : میخواستم عمیق فکر کنم ! |
- |
|
|
فری و چند لطیفه - |
یه بار آقا فری در مسابقات المپیک دوپینگ میکنه برای اینکه لو نره آخر میشه .
یه بار به فری میگن داری کجا میری ؟ میگه عیزم دارم بر میگردم .
یه بار به فری میگن دو دو تا میگه چهار تا . بهش چهار تا گردو میدن . دفعه بعد که از اون میپرسن سه دو تا چندتا می شه ؟ میگه یه گونی !!!!!!!!!!!!!! |
- |
|
|
سه خالی بند - |
سه نفر داشتن برای هم خالی می بستن اولی میگه من آنقدر بی حالم که وقتی یک بشقاب پر غذا جلوی من باشه می زارم مادرم از آشپزخانه بیاد بیرون به هم بده بخورم . دومی میگه این که چیزی نیست من هنقدر بیحالم که اگه یک قاشق پر غذا دستم باشه می زارم مادرم بعد از خرید خانه بیاد خانه بعد غذا رو بزاره دهنم من بخورم . سومی می گه این که چیزی نیست من دیروز رفتم سینما فیلم کمدی . از اول فیلم تا آخر فیلم گریه کردم . اون دو تای دیگه می گن این چه ربطی داشت ؟ میگه آخه نشسته بودم روی یک میخ حال نداشتم پاشم !!! |
- |
|
|
اتوبوس و پارک - |
یه روز به فری میگن ببر این اتوبوس رو پارک کن . فری میره تمام صندلی هارو بر میداره به جاش درخت میکاره |
- |
|
|
مرد جهانگرد - |
یک روز یک مرد جهانگرد به دهی رفت که می گفتند آثار باستانی دارد. ضمن گردش از راهنما که یکی از اهالی ده بود پرسید : هیچ دراین ده کسی از بزرگان متولد نشده؟ راهنما گفت : خیر آقا اینجا هرکس متولد می شود بچه است . |
|